مِه

سیاه سفید

دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۷:۵۴ ب.ظ

جهان را نیست کاری جز دورنگی 

گهی رومی نماید گاه زنگی

همش به اولشه. اولش سخته. اصن شاید فکر کنی می‌میریا ولی من همش به این فکرم که هرچی، هرچی، هرچی می‌گذره. این آرومم می‌کنه. 

البته همیشه هم سختیاش اول راهی نیست. برا ادامه‌ش هم یه چیزایی میذاره.. اینی که تو ذهن منه همون اولش سخته. بقیه‌ش عادته

ما را همه شب نمی‌برد خواب

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۳۴ ق.ظ

بیا توضیح بده که چرا

دوشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۱۹ ب.ظ

شام می‌خوردم. اخبار جشن تکلیف دخترا رو نشون می‌داد بعد با چندتاشون مصاحبه کرد. یکیشون گفت خیلی خوشحالم، می‌تونم نماز بخونم. مرحم و نامرحمو می‌دونم! (با همین تلفظ) 

یهو غذا تو گلوم گیر انگار - 

دلم سوخت. برای خیلی‌ها. برای دخترا. برای پسرا. لبخنداشون، نبودنشون، طرز فکرشون، آینده‌شون، بچه‌هاشون، شغلشون، گریه‌هاشون، مرگ بر فلانی گفتن‌هاشون، گلودرد ناشی از جیغ زدن سرود سر صف مدرسشون... 

حافظه سفید

شنبه, ۳ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۱۵ ق.ظ

غروب وایسادم یه گوشه، چشمامو بستم... واقعا حس کردم که تا اون موقع هیچیو حس نکرده بودم. هیچکسیو ندیده بودم. تا اون موقع هیچ مسئله‌ای اصلا وجود نداشت که بخوام فکر کنم. دوست داشتم اینو حس کنم و حس کردمش.. حس کردم آزادم. اینکه الان که اینجا وایسادم، هیشکی نیست فاطمه هیشکی. هیشکی قرار نیست بهت آسیب بزنه. هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته. آروم بودم. آروم شدم. حس کردم جدام. حس کردم دورم. حس کردم می‌شه که اونجوری شه که من حالم بهتر بشه و باز برگردم به این حالت که چیزی نبوده که حالا تموم شدنش رو حس کرده باشی و بعد این حس که چیزی نبوده رو نگهش دارم برا خودم. 

فقط یکم...

چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۳ ب.ظ

سردمه، گرسنمه و کنار باغچه کتابخونه نشستم و احتمالا پالتوی نازنینم خاکی شده.

_همین الان یه دختر بچه ابتدایی پرید داخل یه کتاب هم دستش بود. اِی کوچک- 

غمگین و غریب و سردرگمم. 

داخل نمیرم و همینجا بیرون می‌شینم-

روزآی آخری -

جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۶ ب.ظ

دیشب تا دیر وقت تو یه اتاق تاریک با نور گوشیم بیدار موندم و «چیپس، چسب سس (۴بار)»  «شیش سیخ جیگر سیخی شیش هزار (۵بار)» «عکس». زوم کن ببینی. تاریکه و_ 

امروز نسبتا زیاد خندیدم. یه بار بیشتر نسکافه نخوردم. تو یه برنامه‌ای شرکت کردم و منظم‌تر بودم. مهمون داشتیم و ساکت‌ترین من بودم. 

نمیرم اونجا- ط

شطرنج بازی کردم. باختم :) 

داداشمو یه عالمه بوس کردم و تهش نتونستم فرار کنم و بازوم گاز گرفته شد- 

پیتزا درست کردم پس امشب رویآییه- 

عصبی شدم، فکر کردم، ناراحت شدم ولی خب موکول می‌شه به بعد دلایل و حل‌. 

هآآن- 

مهمونمون امروز برام نرگس آورده بود :) 

مرسی پانزده آذر

سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۲ ب.ظ

برا اینکه یادم بمونه؛

زیر نم نم‌ ریز ریز بارون سویشرت بافتنی یشمی با باقیمونده از آبی‌های موهام، دستام دور یه لیوان چایی داغ، یهو قمری پرید، ترسیدم رو دستم چایی ریخت و وآی. همینجوری رفتم تو کوچه. یادم میمونه درختارو. موهام خیس شد. انگشتای پاهام یخ زد. هآآآآ کردم، بخار شد. رویش قارچ کوچولو  رو دیدم

همین صدای بارونو-

بستنی میخوام :) 

و من فهمیدم که همیشه یه جور نمی‌مونه 

فکرای انتخابی خوب- 

اموجی پروآآآنح 

مطمئنی...؟!

پنجشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۲ ب.ظ

حتی اگه تهش بگم این دردا که کشیدی ارزششو داشت...؟! 

آره داشت 

می‌رسم بهش حتی اگر نتونم اون لحظه همه‌چیو با هم داشته باشم 

اینجوری که دارم میرم... دارم برای اون لحظه یه چیزایی رو از دست میدم و قراره درد بکشم

عیب نداره

چون قلبم داره میگه

یعنی فردا آبان نیست

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ب.ظ

یک مشت حروف نامنظم ردیف شدن تو مغزم. حتما انتظار دارن کلمه بسازم، جمله‌بندی‌های منظم و نوشتن..! 

 

دلم برای آبان میسوزه که حالا باید جاشو بده به آذر خشک و سرد. 

 

من گوش‌هام هنوز صدای آتیشو تو سرمای پاییز نشنیدن، هنوز نرفتم اونجا و برگ‌ها رو ندیدم، حتی دستمو نگرفتم توی آب اون رودخونه که بی‌حس و قرمز بشه. 

 

هان. 

کتاب می‌خرم. 

من نمی‌تونم و یا بهتر هست بگم که... نمی‌خوام، از یه سری چیزا محروم بشم. مثه همین کتابه :) 

قصر آبی یا کنار رود پیدرا... یا گزینه‌های دیگه 

.

اینجا؛

بهم حس امنیت و آرامش بده لطفا. من اینجارو دوست دارمش آخه.

اولینِ آبان

پنجشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۲۶ ق.ظ

نمی‌خواستم جای آبان اینجا خالی باشه. یعنی کلا دلم نمی‌خواد آرشیو وبلاگم خالی از ماه‌هایی بشه که پشت سر می‌ذارمشون.. 

خواستم از این روزا بنویسم.. 

اینکه موهام رو چه رنگی کردم.. کجا هستم و روزها چه می‌کنم.. اینکه حالم واقعا بهتر هست.. اینکه دو روز پیش و امروز صبح دستم سوخت و و 

نمی‌نویسم. 

یعنی این‌ها چیزهایی ندارن برای نوشتن.. 

خلاصه‌ش این هست که می‌گذره 

و خب ملالی نیست و اینطور حرف‌ها..

[گلب سفید برای تمامی شما]