درگیر
این احساس کافی نبودن هم منتظره من بیکار بشم! ! ! ! !
امیدوارم اونقدر خشمگین نشده باشی که عقلت رو از دست داده باشی..
احمق ها نمیدونن چی میخوان، چرا میرن جلو، دارن میرن به چی برسن، چرا میمیرن..
همینها یک روزی ما رو هم به کشتن خواهند داد..
.
چقدر این شعر رو دوس دارم من
الان درست به یاد ندارمش..
.
امشب غرق شدم
.
اصلا درستش این مدلی نیست
شاید هم من درستش رو نمیدونم.. (به توان دو (میدونم بعدا یادم میره))
.
او خوب نیست. نمیدونم براش چیکار کنم. گاها آدم به تنهایی نیاز داره. شاید کاری که میتونم براش انجام بدم اینه که بذارم بمونه تو تنهایی..
.
در امتداد همون غرق شدن..
فدای سرم..
من یه حسود خودخواه کینه ای هستم..
یکی از انگیزه هام اینه که یک روز برم جایی و تا میتونم این حس رو بهت بدم که تو هم یک روز جای من باشی ببینی جای من بودن چه حسی داره
.
فردا تنها میشم
.
امشب چیزهای عجیبی درخواست کردم!! پروردگارا :))
الان حس کردم چقدر نسبت به دو نقطه و سه نقطه حساس شدم. مثل همین حساسیتم نسبت به مرطوب کننده نزدن و دست به کاغذ زدن. به هر دو اگر فکر کنم، باعث میشه سرم درد بگیره!
اما هیچکس نگفت وقتی تموم بشه، چی میخواد شروع بشه؟ کی اصلا افتخار میده بیاد و شروع کنه؟
بیا ببین اینارو... آخ چه احمق و خشمگینن
دلم میخواد خودمو نجات بدم.
دلم میخواد اگر از من بپرسن یا یکجوری نگاهم کنن،
اعتراف کنم و بگم: همین بود. توان من همین بود. بیشتر نمیتونستم.
راستش هم همین هست، من دارم ذره ذره میشم. نه من میفهمم، نه میذارم کسی بفهمه...
یک بخشی از حکایت های ابوسعید ابوالخیر هست اگر درست بنویسم..
در دیده به جای خواب آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بی خبران چه جای خواب است مرا
.
دوست دارم کتابش رو بگیرم
دوست دارمش.
به همون علت آبنبات چوبی رو دوست دارم که شیرکاکائو هم دوست دارم
سرماخوردگی و گلو درد هم تاثیرگذار نیست.
دلم نمیخواد از حسرت هام بگم. میترسم تو آن ها رو داشته باشی
دلم نمیخواد بفهمی خشمگین یا غمگینم، میترسم تو خوشحال بشی
از این آرامشت هرچند ساختگی و دروغی بد ناآروم میشم
یک وقتهایی من یادم میاد که چطور ناامید شدم!
به ساعاتی از روز دارم نزدیک میشم که... که خدایا اِرحَم.
به جز این؛ برای من همونقدر لاک زدن روی دست راست سخته که خط چشم کشیدن رو چشم چپ.
کاش من الان منتقل میشدم به فردا
ایستادگی کردن مقابل غروب تا انتهای شب واقعا دشواره برام. یعنی داشوار تر... .
همین الان که رسیدم به ته خط هم فکر میکنم واقعا رحم نکرد به من!
من بعضی وقتا به این فکر میکنم که واقعا دنیا بی ارزش تر از اون چیزی هست که من یه چیزیو بخوام اما نداشته باشمش. یعنی حتما باید داشته باشمش. یعنی نباید حسرت به دلم بمونه. چرا؟ چون این دنیا بی ارزشه..!
ولی خب... دیدی؟ آدم هی میره جلوتر... یه چیزایی رو میبینه و میفهمه که انگار نباید. که انگار هیچوقت دلت نمیخواست اینارو بدونی. که اصلا حتی فکرشو نمیکردی اینا وجود داشته باشن که حالا دلتم نخواد که عمیق بفهمیشون.
انگار یه چیزایی مال تو نبودن. از همون اول مال تو نبودن. انگار تلاش کردی، جون کندیا اما خب تو راه درستی نبودی! میدونی چی میگم؟ انگار تو آدمش نبودی...
امروز صبح رفتم آزمایش، یه خانم دیگه بود اعصاب مصابمم بهم خورد ازش. یکم تلاش کرد رگو پیدا کنه بعد گفت نه نیست! =)) پاشو بگیر بخواب. خوابیدم، گفت چون ترسیدی! گفتم نترسیدم! گفت نه الان میگیرم برات ببینی درد نداره دیگه نمیترسی! وقتی پیدا کرد رگمو گفتم حالا میشه بشینم؟ اینجوری راحت نیستم. دوباره تأکید کرد آره چون ترسیدی، آره عزیزوم بشین. تهش هم انقدر لفتش داد ایندفعه برعکس دفعه قبل فشارم افتاد و دوباره گرفتم رو تخته خوابیدم. بعد دوباره تأکید کرد که بهت گفتم که بلند نشو، چون ترسیدی. =))
.
چقدر بابت چیای الکی دلم میگیره. امروز صب یه دختره رو دیدم داشت میرفت مدرسه. دلم گرفت. کلی هم گرفت.
بعدش هم رفتم کتابخونه
.
کاش میشد که یه چیزایی نمیشدن
یعنی کاش اصلا تو زندگیت نبودن، اتفاق نمی افتادن
و حالا که هستن، باید یه جوری برخورد کنم که انگار نیستن... میدونی چقدر سخته اصلا؟ حتی نمیدونی دارم چی میگم، راجع به چی میگم...
.
من آب سیب میخوام
من دلم میخواد زبان بخونم