مِه

تنهایی

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ

شنیدم می‌گفت آره این بیچاره ها از سر تنهایی و ... حاضر به اون درده شدن 

ما ها کلا خلقتمون عجیبه

من زیاد دورم شلوغ بشه، عمیقاً تنهایی رو طلب میکنم یا حداقلِ افراد رو که خب اونا هم افرادی باشم که بشه باهاشون گذروند

و وقتایی هم که تنهام عمیقاً دلم جمع و بیرون رفتن رو میخواد 

و برای اینکه بزنم بیرون هم کلی باید رو خودم کار کنم... یعنی بیرون رفتن برام سخته اون اولش... اون تصمیمه که برم یا نه 

خدانکه که از سر تنهایی ماها کارایی بکنیم که درد بکشیم... 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۳

بیا فرار

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ب.ظ

بیا فرار 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۱۲

خیلیم خوب..

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دوست دارم با بعضیا حرف بزنم 

خیلی راحت 

اما اونا براشون مهم نیست 

یا فکر میکنن من برام مهم نیست 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۹

شما هم اعتراف کنید

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ

شماره یک) خودمم نمیدونم چمه

از آذر بودش

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ

من خواستم برات دکلمه بفرستم که دوسش داشتم اما تو باز نبودی 

خواستم اینجا بزارمش یه گوشه اما اخلاقمو که میدونی... :) 

از درون منفجر

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

سفر

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۲ ب.ظ

دلم میخواد چشمامو ببندم باز کنم یهو تو دو سال آینده به خوبی باشم 

ولی از مسیر رسیدن به اینده هم خوشم میاد 

ممنون

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۲۰ ب.ظ

اگر راه حلی دارید واسه رفع حس دلتنگی به اشتراک بذارید 

آی مترسک چشاتو وا کن

جمعه, ۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

صدای تیک تاک ساعت مچی و نگاهم پشت موهایی که سر خوردن جلوی دیدمو گرفتن 

همه چیز، من، همه چیز... وجود خفیفی از همه چیزم 

باید انس بگیرم با کلمات، باید روحمو پیدا کنم مابین کلمات تا بیان شدنی، بشن اما نمیخوام و نمیشن 

هیچ چیز به اندازه وجود، عمیق نیست 

و وجودی که حس میکنه، قدرتمند تر از کلمات دستخوره ی هر آدمی هست که خواه با وجودِ خواه بی وجود 

 

 

 

بسیار گفتم که برای من سه ماهِ زمستون وجود نداره 

زمستون یه ماه هست که اونم بهمنه

با اینکه از جزئیات گذر میکنم 

اما باید بگم که خودِ عزیزم، تبریک بابت زمستون، تو هجوم بهمنِ سنگین رو هم پشت سر خواهی گذاشت 

و گرمی خورشید رو تو وجودت حس خواهی کرد 

من، اینجا، ایستاده، مقابلِ، بهمن 

گذر خواهم کرد. 

مغروق

جمعه, ۲۴ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۵۷ ب.ظ

"مغروق یعنی چه" رو سرچ میکنم، غوطه ور در آب. فکر میکنم این عنوان مرتبط با متن من هست. فقط گوشه ای نشستمو فکر میکنم که این، مناسب هست. اما قسمتِ غوطه ور در "آب" رو مطمئن نیستم.

گوشه ای از اتاقم نشستم، حس میکنم که اگر کمی دقیق تر و ریز تر بشم تو خودم. احتمالا متلاشی شدنم رو به شدت بالا میبره. 

حالا که حس میکنم صد خط تو قلبم ریز ریز نوشته شده که تو کافی هستی، تو میتونی، این زندگی برای توست، تو بخشی از یک قدرت بزرگی. یک خطه ریز تر نقض همه ی این خط ها هست. 

بند به بند، سطر به سطر که پایین تر میام. هر چی که عمیق تر حس کنم، هر چی که بیشتر برم تو خودم. سُر میخورم بین واژه ها و میرسم به این خط، تو خالی تر از قبل میشم. انگار چیزی از سطر های قبل نمیدونم، انگار دیگه چیزی نمیتونه حالمو خوب کنه. به من امید بده، برام چراغ روشن کنه تو دلم. 

من هم خودم رو به بیخیالی میزنم. 

راستش نمیدونم حالم دقیقا چطوره، اما میگم خوبم و دلم میخواد که دقیقش هم همین باشه اما اگر هم نبود، میگم خوبم! چون دلم نمیخواد عمیق بشم. 

زندگی کوتاه هست 

آسمون بینهایته از دید من و سقف نداره 

خورشید همیشه گرم میتابه 

ماه همیشه زیباس

برگ های شمعدونی بوی سبز میدن 

نور یه چراق قدیمی همیشه زردِ تو تاریکی 

راز ها رو همیشه تو یه کاغذ کاهی با جوهر مینوسن و میدن دست رودخونه

صدا ها همیشه میپیچن تو گوشت و رد میشن از سلول به سلولت

همیشه 

همه چی 

خیلی زیبا کنارمونه... 

مثل همین بوی ماهی که داره سرخ میشه 

مثل کاور اهنگ لیلی 

مثل چند کاغذ کاهی 

مثل صدای چاووشی 

چند تا برگ زرد 

سفیدیِ... 

.

.

.