مِه

حافظه سفید

شنبه, ۳ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۱۵ ق.ظ

غروب وایسادم یه گوشه، چشمامو بستم... واقعا حس کردم که تا اون موقع هیچیو حس نکرده بودم. هیچکسیو ندیده بودم. تا اون موقع هیچ مسئله‌ای اصلا وجود نداشت که بخوام فکر کنم. دوست داشتم اینو حس کنم و حس کردمش.. حس کردم آزادم. اینکه الان که اینجا وایسادم، هیشکی نیست فاطمه هیشکی. هیشکی قرار نیست بهت آسیب بزنه. هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته. آروم بودم. آروم شدم. حس کردم جدام. حس کردم دورم. حس کردم می‌شه که اونجوری شه که من حالم بهتر بشه و باز برگردم به این حالت که چیزی نبوده که حالا تموم شدنش رو حس کرده باشی و بعد این حس که چیزی نبوده رو نگهش دارم برا خودم. 

۰۱/۱۰/۰۳

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.