اواخر سال ۴۰۳
از بهترینها و بدترینهای ۴۰۳تون بگید
- ۳ نظر
- ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۱۱
از بهترینها و بدترینهای ۴۰۳تون بگید
نمیگم همهچی چون هنوز بهش نرسیدم اما اکثر چیزایی که تو زندگیم دیدمو حس کردم، تو فکرام بوده.
من اینجام، گنگ و مبهم... اشتیاقی برای یادگرفتن رگ بیمارو پیدا کردن ندارم. صدای شلوغی و ازدحام باعث سردرد و تهوعم میشه. کجای روپوش سفید داشتن و تو خون و مریضی و خودخواهی و حسادت بودن، جالبه؟
شاید برای تویی که همیشه یه رویای واقعی داشتی.
من؟ من از چیزایی که دوست داشتم دست کشیدم. انقدر زیاد سرکوبشون کردم که حالا مرز واقعیت و توهمِ دوست داشتنشون رو هم تشخیص نمیدم.
باید برگردم. باید دوباره سعی کنم بغضامو قورت بدم.
جایی زندگی کنم که شبیه تیمارستان خواهرانه... نمیدونم. نمیدونم دارم سخت میگیرم؟
من اینجوری نبودم هیچوقت که کسی بهم بگه چیکار کنم یا نکنم. من از محدود شدن توسط آدما تو موقعیتهای جور واجور بیزارم.
میخوام... میخوام به خودم امید بدم.
میخوام... میخوام خودمو محکمتر بغل بگیرم.
کنار بیام با چیزهایی که زشت یا خوشگل تو وجود آدمهای دور و برمه.
من نمیخوام کسی منو تغییر بده، منم نباید توقع داشتهباشم تو اون محبت منو جبران کنی چون تو ذاتت اینمدلی بودن تعریف نشدهس.
آره... انتخاب میکنم. حرف میزنم. کنار میام. سکوت میکنم. اشکامو نمیذارم کسی ببینه. محکمتر میشم و خودمو سفت بغل میگیرم.. خودم خودمو به دوش میکشم و از این کوه بالا میرم.
نمیدونم شاید دلم میخواد یکی که دلش پره بیاد و باهم حرف بزنیم و من هم خرابتر شم :)
شایدم خالی و بهتر شیم
زنگ یا تلگرام یا اینجا.. یکی که نشناسیم همو حتی ناشناس اینجا
دختر بزرگی شدهام، نمیدانم ازین بزرگتر؛ چه میزان سردترم میکند؟
حال خوشی ندارم. آسمان، گل سرخ مینیاتوری آنطرف حیاط، غروبهای کرمان، بمان نرو بمانهای او و دوستانش، خون کف خیابون، بیمارستان، رگهای سوراخ ماکت، چشمها توی آینهی جلو، سنگ تو را به سینه زدن، مشت من توی هوا بین جمعیت، طلا گرمی فلان و عکس او روی دلار خشک خشک. باور کن... من حال خوبی ندارم.
زدهاند ریسمان من را ترکاندهاند.
اشکهای داغ، رگهای لایه به لایه چشمهای من رو میسوزانند.
قیافهی کصکش استادهای دانشگاهمان...
حال من را درک میکنید اگر بهتان بگویم مرده یا زندهام فرقی ندارد؟ حس ندارم بخیه بزنم. کند نیستم، حس ندارم. حال ندارم. بیجانم. ساکتم. می نشینمنگاه میکنم. خیال میکنی با دقت و تمرکزم اما پرت شدهام بیرون. حالا باید به اورژانس بروم. ظهر تا هوای شب. حالم بد گرفتهاست. بد.
نمیدانم چه کنم.
از مرگ ترسیدهام. من زندگی نکردم.
باور کن... دلم تنگ و گرفته و همهچیز باهم هست اما مهم هم نیست. همیشه همین بودهام. گاهی فراموش میکنم و دوباره به یاد میآورم.
حس میکنم پرندهای هستم توی آسمان، مقصدی برای فرود ندارم. نمیدانم چهام هست.
حال خوشی ندارم.
دنبال جایی برای نوشتن، برای ثبت خاطرات، عکسهام، مکالمه با آدمهای جدید و غیره هستم
اگر جای زندهای رو میشناسید بهم معرفی کنید :)
نمیدونم چیه تو سر بعضی آدما که خیال میکنن با توجه به اخلاق و حس و حال و شرایط خودشون، میتونن با تو بد رفتار کنن و تو همچنان باهاشون بمونی
نه من نمیمونم
شاید من وبلاگهای روزانه و فعال رو نمیشناسم اما انگار اینجا هم سرما زده و خشکیده :(
به هم ریختهم
نمیدونم چمه
مشکل از چیه اما هرچیزی به نوعی بهم فشار میاره
خودم میدونمنباید اینجوری باشمو ازین حرفا..
معدهم درد داره. خیلی رژیم غذایی بدی دارم
عصبیم
از دست مامان
از بابا
داداشم
خودم خودم خودم ..
ازینکه چند سال پشت کنکور بودم
از رشتهم
از اینکه انتخاب واحدم درست نمیشه
از دانشگاه کوفتیم
که نمیدونم کی از دانشگاهش راضیه؟ جز اونایی که بهترین جاها میخونن..
از خوابگاهمون که حس زندان یا تیمارستان متروکه رو بهم میده
از آدماش که از هرجایی، با هر فرهنگی و مذهبی و عقایدی هستن و تو... و هیچ احترامی قائل نمیشن
ازینکه من حرف مرخصی میزنمو مخالفت میشنوم و میدونم برای مامانمم که شده باید اینو ادامه بدم.. خستهم خستهم تا بینهایت
و صفحه گوشیم الان برام تار میشه چون چشمام پراز اشکه
شاید میخوام یکم.. یکم حداقل آرامش داشتهباشمو ذهنمو آرومکنم برای همینه که مینویسم.
از وضع مامان نگرانم
نگرانشم
عصبیم
دلم میخواد... دلم؟ چی میخواد دلم؟
نمیتونم مهربون باشم.
باید تو اتاق، تنها، زیرپتو باشم.
مامان میخواد کنارش باشمو نمیتونم... هیچی.. هیچی توان ندارم برای خوب بودن-