لحظهها
هر لحظهم با غم سپری میشه
- ۲ نظر
- ۲۲ دی ۰۳ ، ۲۰:۱۲
اینجا در مورد خودم چیزای تازهای رو فهمیدم
فهمیدن؟ فهمیدن و درک کردن یه چیز عمیقه.
برای من در حد یه چیز سطحیه.
اینکه آره من اینجور دختریام احتمالا
میدونی؟
یکیش اینه که احتمالا دختر غمگینیام.
هم تا خود صبح قهقه میزنم
هم یه گوشه کز میکنم، بیفکر و خیره
هم از شدت فشار غم، چشم و گونهها و بینیم قرمز میشه
میگه خوبه که. من خیلی خوشم میاد تو سرما قرمز میشی
شاید باید جلوتر برم
شاید باید..
میدونی؟
نوچ..
منو باید گرفت، ماهی کوچولوی گوشهی تنگ تنگِ خونهی سبز کوچک
تو سالن گفت ولی بچهها بدم میاد از خودم من اصلا هیچی لطافت دخترانگی ندارم
قبلش داشتم به فاطمه میگفتم رفته رنگ لاکی که زدم و در آستانه خشک شدن بوده رو به زور زده رو ناخنهاش.. کلا هرکی هرکاری میکنه تقلید میکنه
بعدش به این فکر کردم که با تقلیدهاش میخواد چیزی رو در خودش بهوجود بیاره که احساس کمبودشو داره
الان که نشستم رو تخت، وسط بیوشیمیام. دارم به این فکر میکنم که دخترا با پسری که عاشقشون میشه، لطیف میشن. میدونید؟
من بازوی راستم یکم سرده
من دختر کمتجربهایم، تقریبا تو همهی ابعاد زندگیم
نه میگم خوبه
نه میگم بده
فقط احتمالا امشب یکی از فکرام، مجموعه چیزهایی هستن که راجع به تجربههای جور واجوریه که اطرافیانم داشتن اما من نه.
حوصله باقیشو گفتن رو ندارم
پس شب بهخیر چون قراره تو سرم بمونه فعلا تا شاید وقتیکه نوشتم باقی و نتایج رو
که حواستو پرت کنی اشکات نیاد؟
که خودتو توجیه کنی و به خودت تلقین کنی که.. که دوباره اشکات نیان؟
کز کردم یه گوشه تو اتاق. ازینکه میخوام برم، نمیدونم خوشحالم یا ناراحت اما یه حس و تفکری خارج ازین دو کلمه هست. من برای درس خوندن و زندگی با خانوادهم خیلی بزرگ شدم. از سنم گذشته اصلا انگار... میدونید؟ نمیتونم کنار بعضیا خودم باشم، حالم خوب باشه، انقدر فکر نکنم، انقدر خودخوری نکنم... نمیشه بحث نباشه تو خونه. میخوام باقی عمرمو با آرامش بگذرونم. من فکر نمیکنم که عمر درازی داشتهباشم.. دوست دارم تو این زندگی موقتی که دارم، خوب باشم، مهربون باشم، تمام محبتمو از اعماق وجودم نثار یارم کنم، موفق باشم، لبخند بزنم، مسافرت برم، شغل داشتهباشم، بچه داشته باشم، با بچهم برنامه کودک ببینم، برای خانوادهی خوده خودم دسر و غذا درست کنم.. خوب باشم تا پایههای خونهم محکم باشه. حال زن تو خونه خیلی مهمه. دستاش میتونه نوافن برای سردرد همسرش باشه. اینا صرفا تفکرات منه...
نمیدونم این چیه..
زمان گدشته
از من خیلی چیزا دور شدن اما انگار تازگیشون واسه همین دیروزه...
خدای من
.
از فردا سر خودمو گرم میکنم
و چرا؟
چی هست تو لحطه ها که قراره با کارا حواسمو پرت کنم؟
باز قراره چی بره تو گذشته؟
یاد یاد... آه ازین حافظه... آه از قلبم
قلب من حافظه داره
.
اگر این لحظهها از زندگیم بمیرم هم باکی نیست
من چند دقیقهی کوتاه از یک شب پاییزی رو بلند زیستم
همین برای توشهی راهم کافیه که لبخند بزنم و ۲۳سال زنده بودن رو توی چند دقیقهی کوتاه اون شب خلاصه کنمو از یادِ زمین برم
فقط اینکه؛ اگر من به جهنم برم پس خدا هم با من وارد جهنم بشه...