بدرود
احساس میکنم مردهم
سنگینم
.
- ۵ نظر
- ۰۳ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۹
نور خورشید از لابهلای پرده سفید نازکی که چند سالی هست، هر بار عید اونو با دستاش میشوره، چشاشو میزنه.
به انگشتاش نگاه میکنه، سیاه شده و همچنان پوست گردوهارو میگیره تا برای دخترکوچولوش نون پنیر گردو بذاره تو کیف کولی صورتی رنگش.
سرشو گذاشته رو پاهاش و آروم خوابش برده، اصلا نمیفهمه تو دل یه دختر ۲۰و خوردهای ساله که مامانشه چی میگذره. رنگ موهاش رنگ شعلههای خورشیده که الان جای آسمون، رو پیرهن آبی مامانش پخش شده.
به اون کافهای فکر میکنه که به عشق اون پسره بعد کلاس میپرید توش و فقط یه لیوان آب سفارش میداد. همون صندلی روبهرویی، همونجا که ببینتش. همونجا که رویاهای خودشو تو چشای یه مرد ببینه که هرچی سفارش میداد تو اون کافه بهجز یه لیوان آب. الان احتمالا خیلی دوره، خیلی دوره بهاین خونه، کوچه، خیابون و حتی شهر...
خیال میکرد یهروزی قراره دنیا رو جای بهتری کنه، بزرگتر که شد دلش خواست حداقل برای اون محدودهی زندگی خودش، اون آدمای دور و برش آدم بهتری باشه، بعدنها که بزرگتر میشد، چیزای دیگهای میفهمید و تفکرات قبلیش کم اهمیتتر و کمرنگتر و بیارزش و ناپدید میشدن. فقط یادش میموند که از کجا شروع کردهبود که رسیدهبود به اون نقطه که وایساده بعد رد میشد چون حتی به یاد داشتن این موضوع هم مهم نبود.
وقتی یه تکه گردو پرت شد رو دفتر مشق خورشید خانوم تو بغلش، یادی کرد از اون دورانی که دلش میخواست خانوم معلم بشه. این رویارو قبل ازینکه دختر همسایشون فرهنگیان قبول بشه و کفشای پاشنه بلند بپوشه و به قول مامان خانومخودش بشه، بره سرکلاس، حقوقشو بگیره و برگرده خونه؛ تو سرش داشت. نشد... حتی اینم نشد. نشد یهبار موهاشو شرابی کنه، اینم نشد.
پر از نشد که شد، نگاهی به ساعت دیواری خونه کرد. همون لحظه مردش در حیاط رو باز کرد.
سر خورشید تو بغلش رو بوسید و آروم بغلش کرد، خوابوندش رو زمین.
بلند شد، پیرهنشو با دستایی که سیاه شدهبود تکوند. در هال رو باز کرد و به مردش لبخند زد. مرد که وایساد رو به روش، دستای زن رو نفس کشید و گفت: بوی گردوی تازه میدی. آروم ریشهاشو ناز کرد و بوسید.
کم تجربهم
میفهمی واقعا زندگی ارزششو ندارم بخوام فکر کنم کی چی گفته؟ ارزش نداره خودمو ناراحت کنم. ارزش نداره یهجا بمونم و آسیب ببینم. ارزش نداره داد بزنمو ارزش نداره سکوت کنم.
پس اگر یه باره.. اگر ارزش نداره، باید شهامت داشتهباشم
میدونی شاید اینم بهانه باشه که ۲۳ سالمه و الان جای ریسک و برگشت ندارم
تاالان باید به در های مختلف میزدم، باید راههای دبگه رو امتحان میکردم.. نکردم
الان ۲۳سالمه
زندگی همهش اون چیزی نیست که بهش فکر میکنم
زندگی بیشتر از اون چیزیه که تو ذهن من جا شه
احتمالا همینطوره اما ارزشی نداره
میدونی تهش قراره من زیر خروار خروار خاک سرد بخوابم و کی یادش میاد منو؟ چون این خاک، خاک سردیه
میفهمی من الان واقعا میدونم اینارو اما باز ناراحت میشم سر یهچیزایی.. حق دارم بهنظرت؟
نمیفهمم دقیقا دخترم یا پسرم رو چجوری بزرگ کنم. نمیدونم من هم تو مسیری قرارشون میدم که الان به خودم بگم راههای نرفتهم و تجربههام کمه؟
فکر کن من اگر امتحان میکردم، اگر تلاشم بیشتر بود، اگر مقاومت داشتم، شاید الان یهجا دیگه بودم
شاید این آدما کنارم نبودن..
ولی میدونی؟ زندگی و ذهنیت ما اینه که همینی که الان هستو، صلاح خودمون بدونیم و چیزای دیگه رو یه صفحه خالی درنظر بگیرم در بهترین حالت.. یا بگیم از کجا معلوم تو اون مسیر، آرزوی این مدلی زندگی کردنتو نداشتی؟
درسته تا حدی..
اما امتحان کردن و تجربه به دست آوردن هم چیز خیلی خوبیه... اینو تو انتخاب میکنی
میدونی امشب چقدر سعی کردم بخوابم؟ بخوابم تا ذهنم آروم بشه حداقل برای چندیاعت
بخوابم تا صبح بگم، دیدی گذشت دیروز؟ اما الان برای من دیروز کش اومده. چون شب نخوابیدم.. هرچند اثرش کمرنگتر شده برام
راستش اگر این چیزا قبلا برام اتفاق میوفتادن، مینشستم خبلی گریه میکردم
خوابگاه محل گاهه
نمیخوام بگم دخترا فلانن.. چون پسرا هم میتونن فلان باشن
ولی میفهمی چقدر سعی کردم خودمو با پیچیدن دستام دور کمر و شونه هام، مثلا بغل کنم؟
میدونی با بابابزرگ و مادر و بیبی و آقا هم حتی درددل کردم؟ .اصلا همینجوری که یه پرده کشیدم دور تختمو کسی نمیتونه ببینه منو که اشکام الان سر خوردن، کسی هم نمیتونه قلبمو ببینه که چجوری ترک برداشتهوا داره روشن میشه
یکم گلوم متورم شد از یه بغض ناگهانی
هنر به تخم گرفتن رو میخوامش
هنر اینکه خب به تخمم... تو هر گوهی خوردی، نوش جونت. اصلا بیا بیشتر بخور
عزیزم... عزیزم عزیزم...
نمیدونم چه حکمتیه؟
دلم آرامش میخواد. دلم میخواس من اتاقم عوض میشد. دلم میخواس از همون اول اینجا نمیبودم
تو.... تو بهم پیام میدی - (:
.
شاید باورت نشه
اما منم آدمم و آدما کاسههای صبرشون یهو لبریز میشه
حتی شاید گریه کردن تو بغل مامان آرومم کنه اما انقدر نگرانم میشه و فکرش همهجا میره و غصهمو میخوره، که بغل آروممو برای اشک ریختنمم از دست میدم
با خیال سقوط خود، اشک ریختم
تنهایی رو امشب انتخاب کردم
حتی نوشتن برامسخته اما مینویسم تا بمونه
یه وقتایی ارتباط گرفتن سخته
دعا میکنم از خوب بودن خسته نشم
دعا میکنم پشت خوبیایی که میکنم هیچی نباشه و صادقانه باشه
ازونطرف خدا هوامو داشتهباشه..
.
پر فکر
اما ازم بپرسی
نمیفهمم
نمیدونم اگر با همین دیدگاه برگردم به عقب، درست میکنم؟ تغییری ایجاد میکنم؟
نمیدونم و راستش خیلی هم مهم نیست
اگر نیاز دارید به درددل، من میتونم بهتون گوش بدم بدون قضاوت :)
کاش راه حل احساساتم حداقل خشم بود، خودخواهی بود..
نه غم و غصه خوردن و تو خودم ریختن
نه اشک اشک اشک
مگه من چقدر باید اشک بریزم بابت یه موضوع تا عادی بشه برام؟
نمیفهمم
ای کاش دووم بیارم
ای کاش حالم خوب بشه
ای کاش تموم بشه
تموم تموم
اینجا...
عمیقا ازین شهر، ازین استان، ازین آدمها، بدم میاد
اون روز گفت من از دخترا بیشتر از مردا میترسم. تو همهچی!
راس میگفت
واقعا دخترا گاهن وحشتناکن
ای کاش برام عادی بشه عزیزم
ای کاش دلم محکم باشه
کاش مامان خوب بشه
این ترم به خوبی تموم بشه
نمیدونم چرا گریه میکنم
چون من برای اون یهجوری بود تو شرایطی
که الان خودم تو شرایط مشابهم اما رفتاری مثل خودم ازش ندیدم
و من فکر کردم اون یه آدم خوبه
میدونید؟
همه ذهنم نابود شد
کاش برم تو یه حالت که پوکر فیسی
نگاه میکنی
ولی غمات گوله گوله نمیشن بریزن بیرون