مِه

کی خوابیده؟:)

شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۴، ۰۳:۲۱ ق.ظ

هرجا تو بخواهی همان‌جا می‌رویم

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ

ای کاش آخرین تماس بودم 

دلم هربار تنگ‌ می‌شه

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ

دختربچه‌ی کنکوریه گوشه‌ی اتاقم بودم.

با یه بغل آرزو که سفت تو بغلم نگهشون می‌داشتم. یه وقتا از لای انگشتام سر می‌خوردن پایین، می‌شد که وایسم نگاهشون کنم، مکث کنم، شک کنم که اصلا به درد می‌خوره که خم شم برش دارم یا نه؟ اما خم می‌شدم برش می‌داشتم. 

چمیدونم الان واسه چی یادشون می‌کنم. حداقل الان تو فاز این نیستم که برگردم عقب، بیشتر درس می‌خوندم. 

می‌دونید؟ چند روز پیش فکر کردم‌ چرا وقتی یه نقاش موفق ببینم بهش غبطه نمی‌خورم؟ 

باید همه‌ی لحظه‌هاتو دوس داشته‌باشی فاطمه. خودت می‌دونی چراشو. می‌خوای دوباره بهت بگم؟ 

همینکه نشستی رو مبل و داری تو بلاگت از آخرین روزای ۴۰۳ می‌نویسی... کِی فهمیدی فرداتو؟ کِی دقیق حدس زدی و شده؟ تو کی می‌دونی فردا چی داره تو دلش؟ شاید فردا، دلت برای دیروز تنگ شد. می‌فهمی؟ من فهمیدم... 

چیه این آدمیزاد؟ 

ناخن‌هامو کوتاه کردم. 

دلم می‌خواد خیابون رو بگردم. به شونه‌های آدم‌های پیاده‌رو برخورد کنم و بهشون نگاه کنم. 

اواخر سال ۴۰۳

سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ب.ظ

از بهترین‌ها و بدترین‌های ۴۰۳تون بگید 

انقدر خودتو اذیت نکن

پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۱:۰۲ ب.ظ

نمی‌گم همه‌چی چون هنوز بهش نرسیدم اما اکثر چیزایی که تو زندگیم دیدمو حس کردم، تو فکرام بوده. 

من اینجام، گنگ و مبهم... اشتیاقی برای یادگرفتن رگ بیمارو پیدا کردن ندارم. صدای شلوغی و ازدحام باعث سردرد و تهوع‌م می‌شه‌. کجای روپوش سفید داشتن و تو خون و مریضی و خودخواهی و حسادت بودن، جالبه؟ 

شاید برای تویی که همیشه یه رویای واقعی داشتی. 

من؟ من از چیزایی که دوست داشتم دست کشیدم. انقدر زیاد سرکوبشون کردم که حالا مرز واقعیت و توهمِ دوست داشتنشون رو هم تشخیص نمی‌دم. 

باید برگردم. باید دوباره سعی کنم بغضامو قورت بدم. 

جایی زندگی کنم که شبیه تیمارستان خواهرانه... نمی‌دونم. نمی‌دونم دارم سخت می‌گیرم؟ 

من اینجوری نبودم هیچوقت که کسی بهم بگه چیکار کنم یا نکنم. من از محدود شدن توسط آدما تو موقعیت‌های جور واجور بیزارم. 

می‌خوام... می‌خوام به خودم امید بدم. 

می‌خوام... می‌خوام خودمو محکم‌تر بغل بگیرم. 

کنار بیام با چیزهایی که زشت یا خوشگل تو وجود آدم‌های دور و برمه. 

من نمی‌خوام کسی منو تغییر بده، منم نباید توقع داشته‌باشم تو اون محبت منو جبران کنی چون تو ذاتت این‌مدلی بودن تعریف نشده‌س. 

آره... انتخاب می‌کنم. حرف می‌زنم. کنار میام. سکوت می‌کنم. اشکامو نمی‌ذارم کسی ببینه. محکم‌تر می‌شم و خودمو سفت بغل می‌گیرم.. خودم خودمو به دوش می‌کشم و از این کوه بالا می‌رم. 

دوباره حرف بزنیم؟

سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ

نمی‌دونم شاید دلم می‌خواد یکی که دلش پره بیاد و باهم حرف بزنیم و من هم خراب‌تر شم :)

شایدم خالی و بهتر شیم

زنگ یا تلگرام یا اینجا.. یکی که نشناسیم همو حتی ناشناس اینجا

همینقدر کوتاه

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۳:۳۷ ب.ظ

کم کم می‌میرم.

با دیده‌ام

جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۳:۱۲ ب.ظ

دختر بزرگی شده‌ام، نمی‌دانم ازین بزرگ‌تر؛ چه میزان سردترم می‌کند؟ 

حال خوشی ندارم. آسمان، گل سرخ مینیاتوری آن‌طرف حیاط، غروب‌های کرمان، بمان نرو بمان‌های او و دوستانش، خون کف خیابون، بیمارستان‌، رگ‌های سوراخ ماکت، چشم‌ها توی آینه‌ی جلو، سنگ تو را به سینه زدن، مشت من توی هوا بین جمعیت، طلا گرمی فلان و عکس او روی دلار خشک خشک. باور کن... من حال خوبی ندارم. 

زده‌اند ریسمان من را ترکانده‌اند. 

اشک‌های داغ، رگ‌های لایه به لایه چشم‌های من رو می‌سوزانند. 

قیافه‌ی کص‌کش استادهای دانشگاهمان... 

حال من را درک می‌کنید اگر بهتان بگویم مرده یا زنده‌ام فرقی ندارد؟ حس ندارم بخیه بزنم. کند نیستم، حس ندارم. حال ندارم. بی‌جانم. ساکتم. می نشینم‌نگاه می‌کنم. خیال می‌کنی با دقت و تمرکزم اما پرت شده‌ام بیرون.‌ حالا باید به اورژانس بروم. ظهر تا هوای شب. حالم بد گرفته‌است. بد. 

نمی‌دانم چه کنم.

از مرگ ترسیده‌ام. من زندگی نکردم. 

باور کن... دلم تنگ و گرفته و همه‌چیز باهم هست اما مهم هم نیست. همیشه همین بوده‌ام. گاهی فراموش می‌کنم و دوباره به یاد می‌آورم. 

حس می‌کنم پرنده‌ای هستم توی آسمان، مقصدی برای فرود ندارم. نمی‌دانم چه‌ام هست. 

حال خوشی ندارم.

برای ثبت

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۷ ق.ظ

دنبال جایی برای نوشتن، برای ثبت خاطرات، عکس‌هام، مکالمه با آدم‌های جدید و غیره هستم

اگر جای زنده‌ای رو می‌شناسید بهم معرفی کنید :)