مِه

دلم هربار تنگ‌ می‌شه

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ

دختربچه‌ی کنکوریه گوشه‌ی اتاقم بودم.

با یه بغل آرزو که سفت تو بغلم نگهشون می‌داشتم. یه وقتا از لای انگشتام سر می‌خوردن پایین، می‌شد که وایسم نگاهشون کنم، مکث کنم، شک کنم که اصلا به درد می‌خوره که خم شم برش دارم یا نه؟ اما خم می‌شدم برش می‌داشتم. 

چمیدونم الان واسه چی یادشون می‌کنم. حداقل الان تو فاز این نیستم که برگردم عقب، بیشتر درس می‌خوندم. 

می‌دونید؟ چند روز پیش فکر کردم‌ چرا وقتی یه نقاش موفق ببینم بهش غبطه نمی‌خورم؟ 

باید همه‌ی لحظه‌هاتو دوس داشته‌باشی فاطمه. خودت می‌دونی چراشو. می‌خوای دوباره بهت بگم؟ 

همینکه نشستی رو مبل و داری تو بلاگت از آخرین روزای ۴۰۳ می‌نویسی... کِی فهمیدی فرداتو؟ کِی دقیق حدس زدی و شده؟ تو کی می‌دونی فردا چی داره تو دلش؟ شاید فردا، دلت برای دیروز تنگ شد. می‌فهمی؟ من فهمیدم... 

چیه این آدمیزاد؟ 

ناخن‌هامو کوتاه کردم. 

دلم می‌خواد خیابون رو بگردم. به شونه‌های آدم‌های پیاده‌رو برخورد کنم و بهشون نگاه کنم. 

  • ۰۳/۱۲/۲۲

نظرات (۳)

از این مدل متن ها خوشم میاد
خیلی واقعی ان :)))

پاسخ:
اوهوم :)

*دلم می‌خواد خیابون رو بگردم. به شونه‌های آدم‌های پیاده‌رو برخورد کنم و بهشون نگاه کنم*

آره والا!

پاسخ:
والا بوخودا

منم دلم خیلی تنگ میشه واسه خاطراتم.. خیلیا ... گاهی کلافه کنندس

حتی میدونم اگه الان تو بدترین شرایطم بازم چند سال دیگه دلم برای همین بدترین شرایطم تنگ میشه

کلا دلم تنگ میشه فقطم واسه خاطراتو حس هام!!!

پاسخ:
اوهوم
باید قدر همین لحظه‌هارو بدونیم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">