دلم هربار تنگ میشه
دختربچهی کنکوریه گوشهی اتاقم بودم.
با یه بغل آرزو که سفت تو بغلم نگهشون میداشتم. یه وقتا از لای انگشتام سر میخوردن پایین، میشد که وایسم نگاهشون کنم، مکث کنم، شک کنم که اصلا به درد میخوره که خم شم برش دارم یا نه؟ اما خم میشدم برش میداشتم.
چمیدونم الان واسه چی یادشون میکنم. حداقل الان تو فاز این نیستم که برگردم عقب، بیشتر درس میخوندم.
میدونید؟ چند روز پیش فکر کردم چرا وقتی یه نقاش موفق ببینم بهش غبطه نمیخورم؟
باید همهی لحظههاتو دوس داشتهباشی فاطمه. خودت میدونی چراشو. میخوای دوباره بهت بگم؟
همینکه نشستی رو مبل و داری تو بلاگت از آخرین روزای ۴۰۳ مینویسی... کِی فهمیدی فرداتو؟ کِی دقیق حدس زدی و شده؟ تو کی میدونی فردا چی داره تو دلش؟ شاید فردا، دلت برای دیروز تنگ شد. میفهمی؟ من فهمیدم...
چیه این آدمیزاد؟
ناخنهامو کوتاه کردم.
دلم میخواد خیابون رو بگردم. به شونههای آدمهای پیادهرو برخورد کنم و بهشون نگاه کنم.
- ۰۳/۱۲/۲۲
از این مدل متن ها خوشم میاد
خیلی واقعی ان :)))