با دیدهام
دختر بزرگی شدهام، نمیدانم ازین بزرگتر؛ چه میزان سردترم میکند؟
حال خوشی ندارم. آسمان، گل سرخ مینیاتوری آنطرف حیاط، غروبهای کرمان، بمان نرو بمانهای او و دوستانش، خون کف خیابون، بیمارستان، رگهای سوراخ ماکت، چشمها توی آینهی جلو، سنگ تو را به سینه زدن، مشت من توی هوا بین جمعیت، طلا گرمی فلان و عکس او روی دلار خشک خشک. باور کن... من حال خوبی ندارم.
زدهاند ریسمان من را ترکاندهاند.
اشکهای داغ، رگهای لایه به لایه چشمهای من رو میسوزانند.
قیافهی کصکش استادهای دانشگاهمان...
حال من را درک میکنید اگر بهتان بگویم مرده یا زندهام فرقی ندارد؟ حس ندارم بخیه بزنم. کند نیستم، حس ندارم. حال ندارم. بیجانم. ساکتم. می نشینمنگاه میکنم. خیال میکنی با دقت و تمرکزم اما پرت شدهام بیرون. حالا باید به اورژانس بروم. ظهر تا هوای شب. حالم بد گرفتهاست. بد.
نمیدانم چه کنم.
از مرگ ترسیدهام. من زندگی نکردم.
باور کن... دلم تنگ و گرفته و همهچیز باهم هست اما مهم هم نیست. همیشه همین بودهام. گاهی فراموش میکنم و دوباره به یاد میآورم.
حس میکنم پرندهای هستم توی آسمان، مقصدی برای فرود ندارم. نمیدانم چهام هست.
حال خوشی ندارم.
- ۰۳/۱۱/۱۹
بادبادک ها هرچقدر هم نخشان از زمین بریده باشد باز خیالشان تخت است که زیر آسمانِ خدا سرگردان شده اند