مِه

حقیقتا

جمعه, ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۵۴ ب.ظ

احساس افسردگی تمام ابعاد جسمی و روحی‌م رو در بر گرفته. شبیه بغل. شبیه شکل پیچش قهوه. اشتهام کم شده‌. دلم قهوه‌ای و سبز می‌خواد‌. کتاب می‌خونم. خوب نمیشم من. پاییزه. ۶سال دیگه ۳۰سالمه. انگار مریضم...

من یه لحظه

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

من یه لحظه... 

پاییز مرا گرفتارم کرد

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۱۰ ب.ظ

زیر دو پتو، ساعتی از خواب برخواستن که هوا تاریک است و دور و برت هیچ‌کس نیست که پس از آن از مرگ ایوان ایلیچ بخوانی و بایستی و شیرکاکائوی داغی درست کنی که شیرینی‌اش از عسل باشد. مهم نیست چقدر پودر کاکائو بریزی، اگر شکلات تخته‌ای و یا خامه نباشد، خوشمزه نیست؛ منهای شیرکاکائوهای داغ مامان. گرفتارش شدم. حس‌اش کردم. بی‌آنکه یادآوری کنم اما تمام سرگذشتم را در درونم مثل یک کتاب باز یافتم. و نوشتن این‌ها در "وبلاگ بیان" همراه با تمام خطوط آن کتاب باز... به خاطر آوردن هرچیز برایم مثل آب نوشیدن است. نمی‌دانی چه حالی‌ست پاییز‌. نمی‌دانم تو مرا در پاییز چگونه‌ خواهی دید؟ من با تو چگونه می‌شوم؟ اگر که به سراغ من بیایی... ساعت ۶عصر است. آبان.

شیرینی و غیره و بسیاری مسائل و جزئیات

جمعه, ۱۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۱۰ ق.ظ

وا 

کی بهت اجازه داد از خودت ایراد بگیری؟!؟!؟!؟

سرباز

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۸:۲۷ ق.ظ

دیشب یه دیالوگ از یه فیلم دیدم که گفت ما خودمون هم علت اینکه عصبی هستیمو نمیدونیم، فقط عصبی هستیم و نمیدونیم برای چی انقدر ناراحتیم.

برای چی؟ 

فکر کن انقدر بد بود برام تجربه‌ش که صبح بهش فکر کنم و دوتا قطره اشک بریزمو و هی با خودم کلنجار برم که چیکار کنم چیکار نکنم، چی بگم.. چی نگم. اگر بحثش پیش اومد چی؟ چی درسته؟ چی غلطه.. 

زندگی من.. 

زندگی و قلب من... 

قلب کوچک من. 

کیک‌های ناپخته‌ی دارچینی من... 

خونه‌ی فسقلی خودم.. 

کتاب‌ها و قهوه‌ها و کاپوچینوها و بارونی‌ها و چشم‌ها و موه‌ها و بدن و دست‌ها و پتو و قالی خودم... تمام من‌ها. تمام جزء به جزء‌ها.. 

چیزهایی که درست نشدن و چوب خشکی شدن و فرسوده

چیزهایی که باید از دست داد 

چیزهایی که دوباره میان سراغت

شاید بدتر

شاید بهتر

شاید دلسوزانه‌تر..

شاید درست شد 

اثبات کی برای کی

اثبات چیزهای بی‌ارزش 

خستگی‌ها و سردرد‌های بعد از بحث‌ها 

سردرد اون شب 

سکوت‌های مکرر و حرف‌های مچاله شده توی گلو 

لذت بیهوده‌‌ی تک نفره 

گیجی

بچگی 

بی‌فکری‌های ساده‌لوحانه.. 

حکایت‌های همیشگی اجدادی

نسل در نسل و تو در تو ها... 

کجایی کجایی‌های دل من 

اتصال‌ها 

منفصل‌ها

لاک‌های آبی و سبز و قرمز 

موهای خیس بعد از حمام چسبیده به صورت و گردن

خنده‌ها و شادی‌ها 

اشک و گریه‌ها 

نفرت‌ها و بغض‌ها 

دگرونی و انقلاب‌ها 

سرافکندگی‌ها... 

شیک‌ها و کرانچی‌ها و چی‌پلت‌ها... شیرقهوه‌ها... کیک‌ها... 

صدای پا 

لب‌ها و خط‌ها 

خط‌ها و لب‌ها 

بریده بریده‌های چوب‌ها، بریده بریده‌های لب‌ها 

نقطه‌های سرخ پوست‌ها 

رگ‌های سبز و آبی

.

باید ناهار بپزم. ماکارونی می‌خوام درست کنم با سالاد شیرازی:). آی عزیزم چقدر دلم برای اون خونه تنگه‌ها :). باید برای همسایه‌مون کیک بپزم. یه‌وقتایی خودم تنهایی می‌رم تو خیابون بعد از کلاسم یا سر کلاس صحبت می‌کنم یا.. :). اینا برای من چیزهایی هستن که انقدر مثبت که به چشمم بیان و بخوام بنویسمشون :)

منشأش

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۴۴ ب.ظ

سردرد دارم. احساس ورم تو چشما و سرم دارم. میگن مهم نیست چرا حالت بده، تقصیر بقیه ننداز، انقدر نگرد و کنکاش نکن ولی یه وقتایی باید بگردی اتفاقا. حداقل من وقتی دیشب کامنتامونو خوندم، نگاه کردم دیدم رو پستی کامنت داشتم که نوشتم اینکه این‌مدلی‌ام برمی‌گرده به رفتار خانواده‌م. داغه پوستم. می‌تونستم من باشم اونی که دیگه نباشه. فکر کردم آدمای این مدلی شاید زودتر برن. پس من زود می.رم؟ بعد دیشب گریه هم کردم. شاید برای نبودن خودم. خیلی بده یه وقتایی پررو باشی جلو بقیه. یه وقتایی نذاری بقیه به خواسته‌ها و افکارشون برسن در مورد تو. یه‌وقتایی این‌جور مواقع حس احمق بودن می‌گیره آدم. من گرفتم‌. شاید یه‌سری احساسات رو واسه اولین باره دارم تجربه می‌کنم. آره خب اولین بارمه. سخته برام. خیلیم بزرگ نیستم. یاد تو به‌خیر باشه کرانچی ... 

بازگشت

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ

اتفاقا خیلی می‌خوام گنگ بنویسم چون دوس ندارم کسی بدونه 

چون من همیشه سعی می‌کردم حسمو مخفی کنم 

حتی حسمو نسبت به خودم از خودم و از بقیه 

هیچ بازگشتی هم درکار نیست چون هیچوقت تاالان اونی نبوده که واقعا از خودم انتظارشو داشتم 

امون بده ببینم می‌خوای با خودت چیکار کنی 

می‌خوای چیکار باهام کنی؟ 

یکم بنویس لااقل 

بذار یکم نظم بدی به ذهنت 

انقدر خسته میشم از فکر و خیال و یهویی هجوم حجم عظیمی از احساسات منفی و محکوم کننده که دلم می‌خواد تموم بشم 

حتی نمیفهمم واقعا دلم چی می‌خواد که تو اون مسیر پامو بذارم 

اینکه ۱۰ روز دیگه میخوام پریود بشمم دخیله اما خب یادم‌نمیاد تاحالا تونسته باشم... 

چی خواستی

چی میخوای 

چی 

خودتو گم نکن 

توروخدا 

من یادم رفته خودمو 

دارم گم میشم 

غرق میشم 

بین چی و کی؟ 

ثابت بمون 

یک یک یک 

لطفا نفس عمیق بکش

و همش صبر کن

۴ساله اینجارو نگه‌داشتمش!

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۴، ۰۳:۵۲ ق.ظ

چقدر واو :)

می‌گی همه‌چیو می‌گی

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۴، ۰۳:۴۲ ق.ظ

ولی نمی‌گی. نمی‌گه. 

و؟ و تمومه با چیزایی که نفهمیدی و نفهمید. 

نه که بگم مهمه‌ها. که اگر مهم بود، اصلا وجود نداشت که بخوام درموردش بنویسم الان. 

می‌مویسم از چیزایی که فقط گذشت یا قراره بگذره. 

چون من الان خوابم نمی‌بره و به‌نظرم ۱ساعتی که خرج فیلترشکن و دیدن شو کردم شق پول بود و زن‌ستیزی و مدل قاه قاه خندیدن آدمایی که بلدن چجوری پول در بیارن.

یه جوش دردالو رو گونمه. 

بغل می‌خوام، گنده. 

آها... داشتم می گفتم...

یه‌جا بهم گفت من فهمیدم از طرز حرف زدنت که از دستم ناراحتی. 

بعدش می‌دونی چیکار کرد؟ 

حرف نزد. نزد. نزد. بعد ازینکه فهمید. 

خب چرا نتونستی ازم عذرخواهی کنی؟ 

یا چرا حتی نتونستی کاری که ناراحتم کرد رو انجام ندی؟

آره آدما تغییر می‌کنن یا خود واقعیشون رو نشون می‌دن به مرور... 

منم برای بعضی‌ها دختر بدی‌ام. 

منم یه‌جاهایی و پیش یه‌سری‌ها زدم زیر حرف‌ها و عقایدی که بهشون پایبند بودم مثلا. 

ولی مهم نیست. 

جدی نگیر چون من فقط چای خوردم و خوابم نمی‌بره! 

فکر کن قهوه انقدر گیرا نبوده برای من!

واضح

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ

دوستم امسال هم کنکور داد و پرستاری قبول شده

بهش تبریک گفتم. حالش خوبه انگار.. بهم گفت شبیه یه کادو بود برام

نمیدونم اما گمونم هیچوقت اون خوشحالی از ته دلو تو کنکور و نتیجه های پی در پی‌ای که تو صفحه مشاهده میکردمو نداشتم

شایدم خوشحال شدم اما الان یکم چصم 

آره که خوشحال شدم 

یا چصم یا اینکه کمالگرام یا بی هدفم 

دلم اما هدف میخواد .حالا هرچیا

مثلا پووووووول در اوردن زیاد

که باعث بشه دهنم سرویس شه

یه چیزایی که نزارن من فکر کنم اصلا

تمام ذهنم بره سمت خودمو سر و سامون دادن زندگیمو کار و این جور مسائل

ولی جدن خیلی بهتر شدم

خیلی... 

کمتر اهمیت میدم واقعا به خعلی از مسائل 

باید بگم صدای نفسات تو گوشمه

دو شبه خواب تنها شدن دیدم

فردا تنها میشم

لازمه یه وقتایی تنهایی؟ 

انقدر واضح 

یه چیزایی کاش انقدر واضح برات بمونن که تو مثلا تاوچند وقت بعدش دل تنگ اون لحظات نشی چون داریشون کنارت. لای انگشتات، تو موهات، تو نگاهت، تو لمس‌هات، رو پوستت... آره چون حفظشون کردی. خیلی دقیق و مو به مو..و

مو ..موهای نارنجی

خونه کوچولو 

بیا بریم.‌.. و دیگه تنهایی تنهایی نریم