یا یک فنجان قهوه بنوشم؟
یا
- ۹ نظر
- ۱۸ تیر ۰۴ ، ۰۰:۲۲
کمی مانده، کمی.
احتمالا اتاقی برای تو، زنده؛ غروب را میگذراند.
شمارهات را عوض میکنی. آنطور که خودت هستی، ظاهر میشوی.
یکم.
طاقت بیار.
تمام این شمارهها، کانالها و گروهها رو حذف میکنی.
لباسهای نو میخری،
موهات رو کوتاه میکنی،
رنگ میزنی،
عروس میشوی،
کتاب میخری،
میروی طراحی ثبتنام میکنی،
پیج میزنی،
خوشحالتر میشوی،
دوستهای تازه، هوای دیگه، خونهی دیگه، یه مدل دیگه
آدم خراب کردن های چیزهای درد آوری. هستی؟
نمیدونم.
من یکجاهایی نمیمونم. میرم.
تحمل کن. تحمل کن.
۴امتحان دیگه دارم. شهریور احتمالا ۱هفته تا ۱۰روزی نهایت گرفتارش شوم.
به هیچکس، هیچچی نمیگم.
مثل ۹۹درصد مواقع دیگه.
میرم، میرم کتابخونه، میرم جایی خودمو مشغول درس میکنم تا تموم بشه.
عیبی نداره.
تیر های آخر...
تمومه تمومه فاطمه.
قرار نیست برگردی، خودتم نمیخوای.
بعضی وقتا از خشمم، مسخرهی لهجه و قیافه و قد و دماغ و چشم و صدا و اخلاق زنندهی اون دختر میکنم. گاهی تو سرم بدبختیای اونو یهچیز خندهدار میبینم. یهچیزی که خیلی راحت میشه به روش آورد و دلشو شکست.
بعد حس بدی میگیرم.
نمیدونم.. من ناراحت شدم. منم حق دارم. حداقل حق اینو دارم که تو سرم دعوا کنم و به روی کسی بیارم؟ تو سرم..
و حتی ارزشی نداره
هیچی هیچ ارزشی
اسکویید گیم تموم شد. شبیه خانه شیرین یکی یکی اونایی که یه مدت از زندگیمو با دیدنشون گذروندم، دونه دونه رفتن
مهم نیست اگر جملههام فعل ندارن
دلم خوراکی میخواد.احتمالا
یه چیزی مثل کغوسان
دلم تنگ میشه، نمیشه؟
آدم بدهی رابطهها؟
برو برو برو برو برو تا جایی که راه داری، تا جونی تو پا داری... برو برو... جوونی تو
برو...
گیامو میزنمبغلم، راهی میشم
امیدوارم ببینمت
همین روزا،
۱۲متری.ای که توش زندگی کردی
من
من بچهم
همزمان گاهی فکر میکنم خیلی پیرم برای همهچیز
چند روزی هست که فکر میکنم اگر همهچی برای پوچ باشه، چی؟
تو گریه کنی برای چی؟ میخندی واسه چی؟ بهم علت نگو.. واسه چی؟ دقیقش؟ دقیقن واسه چی؟ چی؟ حتی به سوالم توجه نکن دقیقا.
بهت میگم اگر همهچی پوشالی بوده باشه، اگر دلیلی نباشه، اگر همهش سرگرمی باشه..
شبها که دریا میکوفت سر را
بر سنگ ساحل چون سوگواران
شبها که میخواند آن مرغ دلتنگ
تنهاتر از ماه بر شاخساران
شبها که میریخت خون شقایق
از خنجر باد بر سبزهزاران
شبها که میسوخت چون اخگر سرخ
در پای آتش دلهای یاران
شبها که بودیم در غربت دشت
بوی سحر را چشم انتظاران
شبها که غمناک با آتش دل
ره میسپردیم در زیر باران
شبها که میریخت خون شقایق
از خنجر باد بر سبزهسبزهزاران
شبها که میسوخت چون اخگر سرخ
در پای آتش دلهای یاران
غمگینتر از ما هرگز نمیدید
چشم ستاره در روزگاران
شبها که بودیم در غربت دشت
بوی سحر را چشم انتظاران
ای صبح روشن
چشم و دل من
روی خوشت را آیینهداران
بازآ که پر کرد چون خندهی صبح
آفاق شب را بانگ سواران
.
.
.
نافرجام پشت هرچی بیاد غمگینه. چیزایی که الان تو ذهن منه، غمگینه. گوش کن... صدای یه عشق نافرجام تو آسمونا. شبیه مرگ ستارهها همراه با انفجار و صدای مهیب. عزیزم... داستان من و تو منوتو... (:
505 گوش میدم. تو حیاط. همه وسیلههامو جمع کردم. فکر نمیکنم برگردم. بااینکه نگاه میکنم به عقب و میبینم خیلی چیزها ارزش غصه خوردن نداشت، انگار یهچیزایی هم تغییر کرده و باز خودم خبر ندارم ازشون. ۷تا امتحان مونده رو دستم که معلوم نیست چه تصمیمی برام میگیرن. بااینکه شاید الان لفظ فردا و آینده بیمعنی باشه اما من تو این موارد انگار یکم بیحسم و خیال میکنم چیزی نیست.
این نوشتهها؟ این نوشتهها چی؟ شبیه نامههای سوخته. شبیه نامههای زیر آوار. شاید مثلا یه خارجی ترجمه بزنه و اینارو بخونه. بهم میگن تو چقدر خیالپردازی. آره انگار.
آرزوهای کوچولو کوچولوی من تو دستای کیه؟
یه جزوه ۸صفحهای
۱۹ سوال
یه جزوه کامل که حدود دو بار خوندم و نفهمیدم و الان فقط نمونهسوالای پارسالشو میخونم
موندن.
ساعت:
واقعا با نمرهی خوب گرفتن و درس خوندن زیادتون، خیلیا ناراحت میشن! عجیبه :)
اذان شد
فقط فکر میکنم که باید بنویسم. دارم سعیمو میکنم که فراموش کنم، که بگم اینا هم جزئی از زندگیه فاطمه، که اگر میخوای وارد یه بخش دیگهای از زندگی شی؛ باید کمکم سختیهای بزرگونه رو بچشی و باهاشون کنار بیای. چی باید یاد بگیرم که دیگه برنگردم تو این شرایط؟ صبر صبر صبر و اینم یه بخشیشه. به کتابای تو کتابخونهم نگاه کردم، تولدم... اونموقع حالم خوب بود؟ الان که بهشون فکر میکنم، حس میکنم که احساس خوبی داشتم وقتی کتابامو دیدم.
موهام خیسه، باد کولر میخوره بهم. دارم سعی میکنم که حس بهتری نسبت به خودم داشتهباشم. دوتا چیز میخوام سفارش بدم تا وقتی که اومدم بازشون کنم. بهش گفتم پیر شدم، بعضی وقتا رو صورتم خط میوفته، موهام خیلی سفید شدن. گفت چه جالب اون هم همینارو گفت.. گفت شاید خوب نباشه بگم اما اون خیلی وضعیتش از تو بدتره. گفتم ما نسل سوختهای بودیم، گفت فقط ما شانس نداشتیم، قربانی شدیم. نمیدونم... اینکه خودت و بعضی از همکلاسیهای راهنمایی،دبیرستانت تو شرایط جالبی نیستن. اینکه دهنت سرویسه... حتی من دیگه کمالگراییمو کنار گذاشتم. حتی بخشهایی از پازل هم تکمیل بشن هم خوشحال میشم ته دلم و میرم برای بعدیا و نمیخوامهمون لحظه همهشون باهم ساخته شن. تهوع دارم.
ره ره ره... که من ره را نوردیدم. منم آدمم. یکی که... یکی که فرق داره؟ نمیدونم.
سخت، بد، گریههای شدید
نمیدونم از چی پرم
انگار ذوقمو کور کردن
نیاز شدیدم، سرکوب شده
رخوت و سستی جا خوش کرده
غم آجرهاشو محکم بنا کرده
آوخ...
من کجام نمیفهمم
چی میخواد دلمو نمیفهمم
آخر هفته باید برم، غمگینم
نمیفهمم
چی مثل قبله چی فرق کردهو نمیفهمم
نمیفهمم عزیزم
دیگه...؟
.
هرکی میخونه، حضوری بزنه. نمیخونه هم نزنه :)
چون باید ابراز احساسات کنید و بنویسید زیر این پست هرجا که حسی گرفتید و فکری کردید و در نهایتش هم کلا بنوسید در موردش