مِه

اینستاگرام

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۰۹ ب.ظ

پی بردم داشتن یه اکانت فعال و باز تو اینستاگرام و نداشتن حریم شخصی چقدر زیاد تو داشتن اطلاعاتت از افراد دور و برت و سوژه شدن و کردن و شادی و غم و دغدغه‌های چند روزه و کلا تو فضا بودنت و تفاوتت نسبت به اونی که سوشال مدیا فعال نیست، تاثیر گذاره

انگار اون از یه جهان دیگه، با یه دید متفاوت نسبت به افراد و موقعیت‌ها هستن

باحاله :)

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ق.ظ

پنل وبلاگم ۹۰درصد مواقع بازه 

بعضی وقتا میام رفرش می‌کنم فقط برای اینکه ببینم نظر جدیدی دارم؟:)

مزمن

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۲ ب.ظ

نشستم رو تاب

آهنگ گذاشتم 

منتظرم فیلمم دانلود بشه

درس‌ نخونده دارم

سرم گیج میره رو تاب و تهوع خفیف می‌گیرم

برگ‌های خشک رو زمین غلت می‌خورن

نمی‌دونم چندنفر اینجا احساس منو دارن 

موندن یا نموندن اینجا برام فرق آنچنانی نداره اما کیه که آسایش رو ترجیح نده اگر شرایط براش مهیا بشه؟

موهام لخت شدن، سبک شدن

صدای پرنده‌ها رو می‌شنوم

اینجا کسی جز من نیست

دیگه آفتاب رو صورت من نیست 

داشتم به این فکر می‌کردم که چرا روپوش‌ها سفیدن؟ 

من می‌تونم برم خونه؟ 

می‌تونم برم یه جای دیگه؟ 

بمونم اینجا چیکار کنم؟

آخ سردمه

باد از لای کش دور بازوم و یقه‌م می‌ره تو لباسم می‌چرخه

تهوع دارم. عصر همه چی رو هم خوردم

کتابمم که نمی‌خونم

سرده...

با من

جمعه, ۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۵۳ ق.ظ

انقدری با خودت و کنار خودت هستی که احساس تنهایی نکنی؟ 

Oldboy

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۴۳ ب.ظ

 

 

لازم نیست امتیاز زیادی داشته‌باشن. چیزیو بگید که به دلتون نشسته. 

همیشه

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۳ ب.ظ

میل شدیدی دارم. 

یه گوشه بند نمی‌شم.

من بند نمی‌شم.

آروم نمی‌گیرم. 

سیر نمی‌شم.

رام نمی‌شم.

من برات یه دختر احمق نمی‌شم.

هوش و حواسمو از دست می‌دم. 

سیر نمی‌شم. سیر نمی‌شم. 

تا ابد، تا بی‌نهایت... 

نمی‌دونم تا کجا اما راضی نمی‌شم. 

همیشه بیشتر می‌خوام، بهترشو می‌خوام... 

تمایلاتم سقف رو رد کردم. من رام نمی‌شم. یه گوشه کنار برات رام می‌شم. 

من تو زمستون برات داغ می‌شم.

آتیش می‌گیرم، گرم می‌شم، خام نمی‌شم. پخته می‌شم.

ولی آروم نمی‌شم.

بیشتر می‌خوام...

سال‌هاست با منه

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ب.ظ

خیلی دوست دارم بنویسم از نگرانی‌ها و دغدغه‌های همیشگی‌م. 

ازینکه من ترس اینو داشتم و دارم که می‌تونم درآمد خوبی داشته‌باشم؟ می‌تونم خونه بخرم؟ با عشق ازدواج می‌کنم؟ ترس از رانندگی رو کنار می‌ذارم؟ تمام کتاب‌های نویسنده‌های موردعلاقه‌م رو می‌خونم؟ تو نقاشی به سطح خیلی خوبی می‌رسم؟ می‌تونم شیرینی دارچینی بپزم؟ اون حس آرامش رو که چای داغ می‌خورم تو اول‌های سردی پاییز و ناخن‌هام کرمی رنگه رو خواهم داشت؟ من بچه دار میشم؟ من... 

می‌دونید؟ من حس می‌کنم برای خیلی از ماها پیش اومده که انگار دیرتر بزرگ شدیم. یکی تو ۱۹سالگی سفر میره با دوستاش، یکی تو ۲۲سالگی هم اینو تجربه نکرده. 

نمی‌دونم چجوری منظورمو درست برسونم‌ اما دلم‌نمی‌خواد فقط زنده بمونم تا وقتی که هیچ حق انتخابی ندارم و تسلیمم. 

جوونی... جوونی... 

دلم می‌خواد جای دیگه‌ای داشته‌باشم برای خودم. یک‌جایی مثل کپشن اینستاگرام یا تلگرام. یا یه جایی مثل ورق‌های سررسید.‌

تمومش

جمعه, ۲۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۵ ق.ظ

به اون لحظه‌ای که می‌گی خدایا شکرت. تو پناهگاه امن دوتایی‌، نشستی جلوی نور آفتاب و قهوه‌ی ترک می‌خوری. ناخن‌های پات رو می‌بینی، یادت میاد دیشب برات لاک قهوه‌ای زده. فرش خونه‌ت لاکی رنگه. خونه‌ت خلوته‌ها اما کتابخونه‌ی مشترکتون پر از کتابه. یه‌سری‌هاش منظم و عمود کنار هم چیده شده، یه سری.ها افقی خوابیدن روی کتاب‌های منظم و کل اون مربعِ بخش کتابخونه پر شده. پاهات گرم بشه آهسته. تو خونه‌تون بوی غذای تازه بیاد. بشینی پشت میزت و عینک بزنی. تو می‌تونی کتاب‌های نویسنده‌ی مورد علاقه‌ت رو با زبان اصلی‌ش بخونی‌. حالا تو بیشتر از قبل برات جالبه که تمام ترجمه‌ها رو از یه کتاب بخونی. گل‌هاتو که بخش زنده‌ی دیگری و جزو خونواده‌تون هستن، سبز بشن، گل بدن، یه بچه گوجه ببینی، سبزی‌هاتو ببینی، بادمجون و سیب‌زمینی بچینی. بتونید باهم چای و شیرینی دانمارکی بخورید. برید تو طبیعت و دوچرخه‌سواری کنید. بدونی جای درستی از زندگی هستی. از ته دلت خداتو شکر کنی بابت چیزهایی که ازش خواستی و دستاشو برات باز کرد.  

خیلی چیا

جمعه, ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ

آدم دوست نداره کسی بدونه از زندگی و خانواده‌ش 

در موردش با کسی حرف نمی‌زنه

بروز نمی‌ده

تو اصلا از کجا می‌دونی

یه چیزایی رو شاید آدم شرمش بشه بگه 

می‌گه وجهه خوبی نداره 

چمیدونم... 

اصلا واسه چی بگه 

.