چون که نداره
حالا باید صبورتر باشم
ته دلم خالی میشه یهو...
یه عالمه خستگی و بیانگیزگی و حال بد داشتم تو این چند روز
فقط دلم میخواد یه جا آروم بتونم برم تو خودم...
- ۰ نظر
- ۲۵ مهر ۰۲ ، ۱۲:۰۱
- ۳۶ نمایش
حالا باید صبورتر باشم
ته دلم خالی میشه یهو...
یه عالمه خستگی و بیانگیزگی و حال بد داشتم تو این چند روز
فقط دلم میخواد یه جا آروم بتونم برم تو خودم...
دوست دارم ادامه بدم ورزش کردنمو
ساز زدنمو زبان خوندنمو
من کارای ناتموم و نیمهی زیادی دارم
غرور و تعصب رو تموم نکردم با اینکه دوستش داشتم
باقی کتابام دست نخورده یا نیمه رها شدن
کیک موردعلاقهاش رو یاد گرفتم
کیک سیب درست کردم
با چای و کیک سیب و دارچین یه فیلم مربوط به سال ۱۳۷۹_۸۰ رو دیدم
این روزا منتظر پاییزمو داره حالم آهسته بهتر میشه
کیکی رو تموم نکردم هنوز
اگر امشب حوصلهش رو داشتم، میبینمش
موهام شونه نزده هست و امشب بهم گفت چقدر رنگ موهات خوشگل شده. من عاشق این رنگیم
احتمالا یکشنبه باید برم ترمیم
فکر دردش و اینکه چرا دوباره باید برم اعصاب مرا مخدوش میکنه
یادم رفت و این اومد آخر حرفام.. با اینکه برام یکم مهمتره..
چقدر دلم میخواد شروع ترم بهمن ماه باشه
چون.. من کارای نیمه زیاد دارم
ولی دلم تنگ نمیشه.
دراز کشیدم رو تخت و پاهام آویزون بود
داشتم بهش گوش میدادم و به سقف اتاقم نگاه میکردم
حس کردم یه عالمه اکلیل زرد از اون بالا ریخت رو صورتم
مثه نوجونیام
اون وقتا که روی چسب قطرهای میچسبوندمشون و انگشتمو میکشیدم روشون تا یه ترکیب براق زرد رنگ درست شه
مثه اون وقتا که از رو کاغذ اضافیاشو فوت میکردم و پخش میشد رو میزم
وقتی که اون لولهی پر از اکلیل رو برعکس میکردم و از نزدیک نیگا میکردم چجوری آروم دونه دونههای سبکش میوفتن
ورق کاغذو برمیداشتمو صندلی رو میکشدم عقب
الان همه چی داره یادم میاد
خیلی یهویی
بلند شدمو رفتم
نمیدونم دیگه چی شد
سه صبح تو پیادهروی اون شهر قدم زدم تنها و دونه، دونه، آدمایی رو دیدم که توقع داشتم چهرهشون رو به یاد داشته باشم اما خب فراموش کردم و بعد از صبحانه ترک میخوردم و این یه تکه از اون ماجرای کوچیک بود :)
.
امروز عکس شیش سال پیشمو مامان نشونم داد
دایی فرستاده بود :)
.
امروز من ناهار درست کردم
با سالاد شیرازی
عصر هم شیک خوردیم- دوباره من زحمتشو کشیدم :)
تمرین هم کردم امروز- چندتا طرح هم دیدم
آبرنگامم هنوز سالمن :)
فقط امیدوارم شنبه دیگه به دستم برسه-
باید خودم تمرین کنم...
.
دلم میخواد باهم حرف بزنیم
یعنی دلم میخواد باهاتون دوست شم :)
؛ نگفتم اینو که واقعا از رمان خوندن هم خسته شدم دیگه
در پی سبکی دگرم-
چجوریه که آدمای بد ذات درد کمتری میکشن؟ یا اصلا دردی نمیکشن؟
بااین حال خودشونو خوب میدونن !
هان؟
بعدن به این فکر کردم که چقدر زشته آدما یا حتی اصن خوده من؛ همونی بشیم که از همه بهتره برای بقیه اما خود واقعیمون یه شکل کج و زشت باشه ازونا که به رومون بیارن هم باورمون نمیشه این ماییم..
برای یکی مهربونی
پیش یکی سرت تو کتابه
با یکی درونگرایی
بااون برونگرایی
و...
تو دوست نداری اینکارو باهات بکنن اما خودت اینکارو انجام میدی و یه جوری توجیهش میکنی
پس من امروز یکم ناراحتم بابت چیزی که برای فهمش باید اول حسش کنی:)