تمومش
به اون لحظهای که میگی خدایا شکرت. تو پناهگاه امن دوتایی، نشستی جلوی نور آفتاب و قهوهی ترک میخوری. ناخنهای پات رو میبینی، یادت میاد دیشب برات لاک قهوهای زده. فرش خونهت لاکی رنگه. خونهت خلوتهها اما کتابخونهی مشترکتون پر از کتابه. یهسریهاش منظم و عمود کنار هم چیده شده، یه سری.ها افقی خوابیدن روی کتابهای منظم و کل اون مربعِ بخش کتابخونه پر شده. پاهات گرم بشه آهسته. تو خونهتون بوی غذای تازه بیاد. بشینی پشت میزت و عینک بزنی. تو میتونی کتابهای نویسندهی مورد علاقهت رو با زبان اصلیش بخونی. حالا تو بیشتر از قبل برات جالبه که تمام ترجمهها رو از یه کتاب بخونی. گلهاتو که بخش زندهی دیگری و جزو خونوادهتون هستن، سبز بشن، گل بدن، یه بچه گوجه ببینی، سبزیهاتو ببینی، بادمجون و سیبزمینی بچینی. بتونید باهم چای و شیرینی دانمارکی بخورید. برید تو طبیعت و دوچرخهسواری کنید. بدونی جای درستی از زندگی هستی. از ته دلت خداتو شکر کنی بابت چیزهایی که ازش خواستی و دستاشو برات باز کرد.
- ۰۳/۰۷/۲۰
- ۳۰ نمایش