سالهاست با منه
خیلی دوست دارم بنویسم از نگرانیها و دغدغههای همیشگیم.
ازینکه من ترس اینو داشتم و دارم که میتونم درآمد خوبی داشتهباشم؟ میتونم خونه بخرم؟ با عشق ازدواج میکنم؟ ترس از رانندگی رو کنار میذارم؟ تمام کتابهای نویسندههای موردعلاقهم رو میخونم؟ تو نقاشی به سطح خیلی خوبی میرسم؟ میتونم شیرینی دارچینی بپزم؟ اون حس آرامش رو که چای داغ میخورم تو اولهای سردی پاییز و ناخنهام کرمی رنگه رو خواهم داشت؟ من بچه دار میشم؟ من...
میدونید؟ من حس میکنم برای خیلی از ماها پیش اومده که انگار دیرتر بزرگ شدیم. یکی تو ۱۹سالگی سفر میره با دوستاش، یکی تو ۲۲سالگی هم اینو تجربه نکرده.
نمیدونم چجوری منظورمو درست برسونم اما دلمنمیخواد فقط زنده بمونم تا وقتی که هیچ حق انتخابی ندارم و تسلیمم.
جوونی... جوونی...
دلم میخواد جای دیگهای داشتهباشم برای خودم. یکجایی مثل کپشن اینستاگرام یا تلگرام. یا یه جایی مثل ورقهای سررسید.
- ۰۳/۰۷/۲۳
- ۶۳ نمایش
اما از این هم بلند تر ...
وقتی از دنیا رفتم به کجا می رم؟
اونجا چه جایگاهی دارم؟
آیا کاری می کنم که مردم نیازمند جامعه احساس خوشحالی کنند؟
آیا یک روح خسته و بیمار رو از بند های خودش نجات می دم؟
آیا .....