مِه

بعدی بعدی

۰۷
شهریور

شلوغی منو بیشتر می‌کشونه سمت هدفام

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۲
  • ۲۹ نمایش

نارنجی

۰۷
شهریور

وقتی آدما رو می‌بینم، صداشونو که می‌شنوم

وایسادن یه گوشه باهم حرف میزنن و میخندن

همکلاسیمو که دیدم 

اونا که منو میبینن 

کسی که بهم تنه میزنه 

چراغ‌های شهر

آینه‌های پشت سر هم 

سوت سوت سوت، از روی چی؟

ویژ ویژ و حس اینکه کناری مست می‌رونه 

این شهر 

که شاید یکم دیگه بیشتر نمونم توش

همشون باعث میشن دلم تنگ بشه. اساسی هم تنگ و کوچیک بشه

فقط واسه یه دونه نفر که همه‌س برای منه یه دونه دختر

یه پیشی خیلی ناناز دیدم. سفید و نارنجی کمرنگ 

یه‌جوری ترسیدم که اومدن مهارش کردن تا من رد شم :) 

دوس داشتم نازش کنم جدی جدی 

فکر کنم بعد از پیشی‌های مشکی و خاکستری، نارنجی‌ها خوشگلترینا باشن

چشماش هم خوشگل بود راستی 

با تعجب نگام میکرد :)

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۵۸
  • ۱۶ نمایش

سلام بچه‌هآآ

۰۶
شهریور

اگر کانال می‌نویسید؛ برای فاطمه بفرستیدش لطفا

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۲
  • ۳۹ نمایش

هیچوقت

۰۵
شهریور

هیچوقت هیچیو ساده به دس نیاوردم

برای همه چی

همه چیه کوچولو 

کوچولوترین چیا

الان 

عین هربار 

که شاید درست یادمم نباشه

احساس حقیر بودن دارم

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۰۵
  • ۲۹ نمایش

با یه گلوله تو قلبم دارم زندگی میکنم

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۱۱
  • ۲۹ نمایش

نشستم رو فرشی که مامانبزرگم بافته بود. قلبم نمی‌دونم کجاست.‌ ذهنم‌ هرجاست و لابه‌لای خط اول پرت شده تو هال، بین حرف‌های تکراری. 

حالمو نمی‌دونم. به نظرم خیلی تکراری شده پرسیدنش، دونستنش، در موردش حرف زدن یا فکر کردن. 

ذهنم هنوز تو پچ پچ‌های تکراریه. 

آهنگ گذاشتم. شاید متمرکزتر شم روی نوشته‌م اما الان ذهنم الان هرجایی‌تر شد. 

امروز؛ 

نیاز ندارم کسی منو درک کنه. نصیحتم کنه، مذمت‌م کنه یا تشویقم کنه. 

من برای چیزهایی که نمی‌شد تغییرش بدی هم تلاش کردم. برای چیزایی که می‌دونستم زیاد تغییر نمی‌کنه. اما تو همه‌ی همه‌شون حتی اونا که فهمیدم عوض نمی‌شه هم امید داشتم که این یه استثنا هست. به همه‌چی امید داشتم تا خودمو سرپا نگه دارم. 

الان؛ 

و حتی ۲۰و خرده‌ای سال پیش؛

نفهمیدم چرا خانواده‌م یا هرکی، نمی‌تونه بفهمه آدما اگر بخوان تغییر می‌کنن. نه اینکه خودشون بخوان بقیه رو تغییر بدن. 

سردرد دارم. 

سکوت، سکون. یه صحنه راکد تو فیلم. خودم تو آینه. یه لحظه‌ بیشتر نشستن رو مبل وقتی آفتاب تو صورتمه. الان، حرفای تو هال و جلوگیری از کنجکاوی‌م. دیگه تلاش نکردنم برای ادامه‌ی حرف‌ها. پی بحث‌های تکراری رو نگرفتن. 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۸
  • ۳۲ نمایش

هیچی برام تازگی نداره 

همه‌چی تکراریه 

من باید صبوری کنم 

فیلم کتاب نوشتن طراحی غذا و دسر جدید حرف زدن

هیچی

حالم گرفته‌س

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۱۴
  • ۲۴ نمایش

به آرومی

۲۱
مرداد

وقتی خیلی بهم فشار میاد، همش می‌گم کاش منم بتونم یه عوضی خودخواه باشم. 

حالا اینکه عوضی بودن برای من اصلا چی تعریف شده هست هم بحثش جدا 

اما این ساعت؛ دلم می‌خواد انقدر آدم خوبی بشم و از خوب بودن و خوبی کردنمم خسته نشمو بهم فشار نیاد

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۱
  • ۲۹ نمایش

Chi chi

۱۸
مرداد

انقدر وقتی که باید ذهنم متمرکز باشه زود رشته افکارم پاره میشه که الان نمیفهمم چی باید بگم چی چی 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۵۱
  • ۳۰ نمایش

نوشته بود که 

من ازینکه نشد ناراحت نیستم 

ازینکه چرا هیچوقت واسه من نمیشه ناراحتم

.

.

چرا من همش باید ادامه بدم و ناامید نشم تا برسم به چیزی که میخوام اما این یه چیزی هست که عادیه و همه داشتنش یا راحت به دستش آوردن 

تازه منکه همه‌ی همشو تو بهترین حالت به دست نمیارم یا نیاوردم. فقط یه بخشیش سهم منه نه بیشتر... 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۱۹
  • ۲۴ نمایش