مِه

متفکرِ یکم ناراحت

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۳۱ ب.ظ

از اون اولشم این رشته رو دوست داشت، با کلی پافشاری... یه جورایی همه چی دست به دست هم دادن که بره رشته ای رو بخونه که علاقه داشته بهش از همون اوله اول 

بعد یادمه من با کلی اکراه اومدم این رشته 

بعد الان اون همون ترم اولی با علاقه ی زیادش و کسب مهارت هایی که لازم داشت کم کم داره وارد بحث درامد و شغل میشه 

منم کلی از امیالمو کشتم 

وگرنه کیه که با علاقش بره سمت یه چیزیو موفق نشه؟

اصلا من همیشه به این فکر میکنم که ادم باید اون کاریو انجام بده که دوست داره و البته عقلانی هم هست، بعد اگر رسید به بن بست ناراحت نمیشه 

چون تصمیم خودش بوده، خودش خواسته 

من واقعا هیچیو نخواستم 

هی خودمو توجیه کردم و میکنم 

ولی واقعا می ارزه؟ من روحم کشش داره به چیزای دیگه که اینجا گیرم نمیاد، اگرم بیاد محدوده

ولی واقعا می ارزه؟ من چند سال دیگه میمیرم 

ولی واقعا می ارزه؟ من هی خودمو قانع میکنم 

فدا سرم اصن 

گوه تو همه چی اصن 

دلت تنگ نباشه

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ

نمیدونم چرا، شایدم بفهمم چرا اگر یکم فکر کنم 

دلم تنگ شد امشب، شاید روزای دیگه هم تنگ میشد 

آره کلا یهو همینه، ادم دلش تنگ میشه حتی کوتاه 

اونقدری کوتاه که تو بیست و چهارساعت روزش این حس دلتنگیه از یادش میره 

منم دلم تنگ میشه 

عین خودت، عین خودتون 

شما دلتون تنگ نمیشه؟ چرا میشه، یکم، یه کوچولو حتی 

من 

مثلا اینجوری یه وقتی به یه شکلی دلم تنگه تنگه 

دلم میخواد اونجارو، اون فردو، همه جوره همه جوره... 

اما هی این دلتنگیه که سرکوب شه 

هی این دلتنگیه که درمون نشه حتی کوچولوی کوچولو 

باعث میشه که من شکل دلتنگیم تغییر کنه 

کمتر دلم تنگ شه، مثلا هفته ای یکبار، بعدش سه هفته ای یکبار و... ولی خب نگهش میدارم و بهش پایبندما 

انگار دلم یه پیش فرض داره واسه دلتنگی 

بعد این دلتنگیه اینجوریه که دیگه همه جوره نیست

فقط دلم تنگ میشه 

اما دیگه نمیخوامش 

شبیه چای سرد شده روی میزه که دو ساعت پیش دلت میخواست هورت بکشی قلوپ قلوپ با یه قند تو لپت بکشی بالا 

اما خب 

حیف که دیگه سرد شده، از دهن میوفته 

نمیدونم، نمیدونم... شما بگید برام خوبه ادامه بدم؟ ادامه بدم که این حس دلتنگیم سرکوب بشه؟ اگر خوب بشه همه چی پس چی..؟ نمیدونم. شما هم نمیدونید :) 

کیه که بدونه اصلا 

.

یه چیز جالب 

من تو ذهنم یه اهنگ از شجریان داشت پلی میشد 

رفتم وبارو زیرو رو کردم، دیدم دقیقا همون اهنگ رو یکی تو پستش نوشته 

البته ازین موارد برا من زیاد پیش میاد؛ مشابهشون...

.

خلاصه که آره :) 

Aşk

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۴۸ ب.ظ

حقیقتا من اگر هیچ ملاکی برای زن زندگی بودنمو نداشته باشم که البته در حقیقت دارم... :)))

اون عشق حقیقی من و اون تمرکز من وقتی غذا درست میکنم خصوصا غذاهایی که تا حالا درست نکرده بودم، بسیار بسیار ستودنیه... :)))

سو...پکیج کامل. بدون ریا. 

تنهایی

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ

شنیدم می‌گفت آره این بیچاره ها از سر تنهایی و ... حاضر به اون درده شدن 

ما ها کلا خلقتمون عجیبه

من زیاد دورم شلوغ بشه، عمیقاً تنهایی رو طلب میکنم یا حداقلِ افراد رو که خب اونا هم افرادی باشم که بشه باهاشون گذروند

و وقتایی هم که تنهام عمیقاً دلم جمع و بیرون رفتن رو میخواد 

و برای اینکه بزنم بیرون هم کلی باید رو خودم کار کنم... یعنی بیرون رفتن برام سخته اون اولش... اون تصمیمه که برم یا نه 

خدانکه که از سر تنهایی ماها کارایی بکنیم که درد بکشیم... 

بیا فرار

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ب.ظ

بیا فرار 

خیلیم خوب..

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دوست دارم با بعضیا حرف بزنم 

خیلی راحت 

اما اونا براشون مهم نیست 

یا فکر میکنن من برام مهم نیست 

شما هم اعتراف کنید

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ

شماره یک) خودمم نمیدونم چمه

از آذر بودش

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ

من خواستم برات دکلمه بفرستم که دوسش داشتم اما تو باز نبودی 

خواستم اینجا بزارمش یه گوشه اما اخلاقمو که میدونی... :) 

از درون منفجر

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

سفر

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۲ ب.ظ

دلم میخواد چشمامو ببندم باز کنم یهو تو دو سال آینده به خوبی باشم 

ولی از مسیر رسیدن به اینده هم خوشم میاد