مِه

چگویه گویم این درد را دوا کن

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۳۶ ب.ظ

دلم میخواست کسی به جز خودم از حالم دقیقا خبر داشت، حداقل میدونست کجا ایستادم. نه بخاطر ترحم، به خاطر اینکه مواظب باشن، نه مواظب من، مواظب خودشون... زبونشون، نگاهشون، رفتارشون... در کنار من :) 

حداقل ترین حالت ممکنی که میخوام این هست که از من دور باشن، اما ادم ها نمیتونن قبول کنن که حقیقتا موجودات خواستنی نمیشن گاها، و ما دلمون نمیخواد که کنارمون داشته باشیمشون :) نمیدونم سر چی، نمیدونم :) 

یک چیز ها... یک چیز ها نه، خیلی چیز ها نمیان که بگم، نمیشه گفت. بلد نیستم بگم اصلا :) 

دلم خواست بنویسمش

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۱۰ ب.ظ

بارون میاد نم نم و ریز ریز 

تو حیاط کلی بوی خوب خوب میاد، بو بارون، بو خاک بارون خورده، بو هوا تازه 

هوا سراسر ابریه

یهویی رعد و برق هم میاد ادمو هیجان زده میکنه 

انگار آسمون یهو داد میزنه از ته ته دلش، ته ته قلبش 

بعد من دلم خواست پروانه شم 

واقعا دلم خواست پروانه شم همراه باد با اون بالای کوچولوم این ور اون ور شم و هی بال بال بزنم

خبکهچی

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۰۶ ب.ظ

یه اتفاقایی روحی و جسمی برام به وجود اومده که حتی نمیتونم و خجالت میکشم بگمشون. یا اصلا کلا اینارو باید حتما به کسایی گفت که میفهمن و جدی میگیرن چون همین که بگم و مسخره شم ویا طوری برخورد یشه باهام که مهم نیستن هم با عث بیشتر شدن این علائم میشه 

تنهآاااااااااااای تنهآااااااااااا

پنجشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ

امروز یه جمله خوندم

نوشته بود 

[من بخاطر اینکه شیطان به تو سجده نکرد، اون رو طرد کردم از بهشت و تو با اون دوستی گرفتی]

(این مفهومش بود، ترجمه دقیقشو نمیدونم و نمیدونم... احتمالا آیه قرآن بود.) 

بعد یه دونه دیگه هم خوندم 

[خدا کسی هست که اگر مردم تو رو تنها بزارن، او کنار تو میمونه] 

ببین... 

حس کردم خدا چقدر تنهاست 

من اگر یکیو خیلی دوست داشته باشم و خبر از دلشو نیت و فکر و آینده و گذشته اش و... داشته باشم... وقتایی که تنها شد بیام پیشش بشینم، و اون از من دوری کنه و بره با کسی نشست و برخاست کنه که من بخاطرش، از خودم دورش کردم... غمگین میشم. 

یعنی خدا غمگینِ تنهاست؟ 

خدا من دوستت دارم... ❤

یه دو روزم بزار من باشم اصن دردسرت

پنجشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۴۳ ب.ظ

دل من دریاییه 

تو بزن ماهیاشو زنده بکش 

بزن 

یه زخم درشت 

تو بزن مرجانشو جر بده و بنداز جلوش 

تو درار مروارید از صدفشو

بم بده فوش 

.

مود آهنگ

صحرای دلم ، دلم ، دلم ؟

يكشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۴۸ ب.ظ

ایست ! به کجا ؟

چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۵۶ ق.ظ

دلم برا خودم سوخت 🖤 : )

رنج پلک ها!

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۸ ب.ظ

اما ما ها هیچکدوممون خبر از دل هم نداریم 

بیاید ما این مجهول بودنمون کنار بیایم 

و همو بغل کنیم 

ما کنار هم جمع میشیم 

شاید حل شد همه چی اصلا :) 

.

دنیا نیارزد

به رنج پلک هایت

You're no good for me

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

 

 

توی جویِ لاجوردی هوسِ یه آب تنی :)

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

برای هر چه که باشد، باشد. حقیقتا از خواب شب برای چی باید گذشت؟ به چه بهایی؟ اندک و توخالی؟ :)) 

دلم نمیخواد بیدار بمونم. دو سه شبی هست که چک نمی کنم. نمیدونم... چند جایی خوندم که دختران ماولد آبان یک سری خصوصیت های مردونه دارن (حالا شما بگید خوبه یا بد؟ :)) و من نمیدونم برای این هست؟ یا برای اون هست؟ یا اون یکی و شایدم...؟ حالا جالب اینجاست از انتها هم میترسم! یک چیز هایی به دست خودم و به تدریج شکلشون میدم و بعد مثلا در یک شیب تند نزولی مودم قرار میگیره. 

امروز از بچگی هام پرسیدم. از مامان. گفت آره تو در بچگی اینگونه بودی. راستش عجیب غریب بودم. این فرق داشتن رو دوست دارم. به نظرم به کارم خواهند اومد. 

نمیدونم براتون پیش میاد یا نه... برای من خیلی زیاد پیش میاد. اینکه با اعداد و نشانه های تکراری و هم مفهوم انگار من باید پیغامی رو دریافت کنم. نمیدونم به اینها اعتفاد دارید، ندارید... برام مهم نیست حقیقتا. اما برای خودم مهم هستن. 

راستش من ادم کینه ای هستم. و این کینه رو یک جایی بروز میدم. آدم خطر ناکی میشوم. فکر کنم طبیعی هم باشه. اگر هم نبود، عیبی نداره. مهم این هست که من اینجوریم. این هم خاص هست، متفاوت هست... 

تفاوت... ماها اینهارو نمیپذیریم. اینکه کسی با عقاید و سلایق ما جور نیست. راستش من هم زیاد نمی پذیرم. 

دیروز نامه ای رو خوندم. شب قبل از خواب با توجه به محتوای اون نامه به حقیقت انکار ناپذیری فکر میکردم. وقتی که همه جا تاریک بود، به این فکر کردم که امکان داره همین لحظه من تمام شوم. وقتی تمام شوی جسمی در اینجا وجود ندارد. راستش اگر کسی تو را نمیبیند، فکر کن که تو مردی و تمام شدی. ناراحت شدی؟ ناراحت نشو، ایرادی ندارد... 

_و بعد شخصی وارد اتاق من بشود و بگوید بیا تا برویم؟ 

(برای من که گاهی رفتن از این دنیا راحتی به ارمغان میاره انگار و او را پذیرا هستم، عجیب بود. کمی درونم تهی شد. راستش به لذتی که نبردم، کارهایی که نکردم، دوستانی که نداشتم، راه هایی که نرفتم، نه نوشتمو نه خواندمو نه گفتم و... فکر کردم. غم انگیز بود، نبود؟) 

هنوز هم نباید زیاد فکر کنم. راستش بسیار فکر کردن راجع به اینکه حقیقتا تو روزی خواهی رفت و واقعا در نهایت هیچ نیست، کمی ما ادم ها رو ناراحت میکنه. 

 

اهنگ رو پلی کنید. (: heart