مینوشتم
؛ که من حل شدم
... به گمونم
- ۰ نظر
- ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۸
- ۴۴ نمایش
حداقل منکه خجالت میکشم یه چیزایی رو از خودم بگم! مثلا بگم از فلانی بدم میاد؛ چونکه...
به اون حسادت میکنم، چونکه...
نمیگم، چون...
؛
اینها همش منشأ درونی دارن
و این سه نقطهها، فهمیدن و درک کردنشون برای شنونده سخته
مگر اینکه طرف خودش ازین سه نقطهها تو دل و فکرش وجود داشته باشه، بفهمه منو
.
چاووشی و سیاه قلم و قهوه بعد از حمام
.
ازین گلهای روندهی ســبــز تو خونه باید باشه
.
دوست دارم از حال و احوال شما بدونم
دوست دارم کامنتهامو عمومی کنم -یکم دوست دارم
دوست دارم کانال بزنم و به اونایی آدرسشو بدم که پیششون احساس امنیت دارم. مسخرهم نمیکنن. سوال براشون پیش نمیاد. عادی و دوستانه هستن. براشون چیزی عجیب نیست...
.
چرا باید زندگی من بعد از یه آزمون شروع بشه؟ البته خب این توی ذهنم هست..
وگرنه من هیچوقت نمیخوام به چیزی محدود بشم مگر اینکه خودم اون محدودیت رو انتخاب کنم
بنابراین...؛ آره.
ببین اصلا چیز سختی نیست. تموم میشه. رد شو، نمون. لطفا. یه عالمه چیزای جور وا جوره برای تجربه کردن، برای زندگی کردن و واسه زنده موندنت. سخت نگیر، سخت نیست. بهرحال یه روزی تو هم تموم میشی. برای چی غصه؟ برای فردایی که شاید نباشه؟. نه یه ثانیه قبل، نه یه ثانیه بعد. لطفا. لطفا فاطمه. ارزششو نداره، خب؟ تو که میدونیش. تو که فهمیدیش..
فراموش کردمش.. نه کار امروزه، نه کار دیروز.. خیلی وقته که یادم میره.. یه روزی مثل امروز.. اما دیگه مهم نیست. یادم بمونه. 🙂
عکسهای گوشیم؛
موهام بلند بود. گریه کرده بودم. ناخنهام بلند بود. لاک. اسپانیایی. کرونا. حال بد با اون لباس که قرمز میزد و هندزفری. بد. بد. حال بد. بد. شعر مشیری. خط چشم. بد. بد. نیم رخ. موی کوتاه. سایه کرم
.
سه در ده به توان هشتها..
خیلی بود.. فکر کردم تموم نمیشه اما ته تهشه..
.
نه من از کسی گله ندارم که
مگه غیراز اینه که تنها منم..؟
.
خیلی خوابم میاد
برای فرار هرکاری کردم. ازین به بعد چی..؟ نمیدونم
.
ازینا هیچکدومو نمیخوام
یه حس که انگار با همه قهر باید بکنم.. حتی خودم.
من این پادکست رو خیلی دوستش دارم. نمیدونم چند بار شنیدمش اما امروز یادش افتادم و دلم خواست دوباره بشنوم :)
تصمیم گرفتم جایی که عقایدشون و طرز فکرشون و دیدشون به یه موضوعی با من فرق داره، هیچی نگم
چون تهش من اعصابم به شدت به هم میریزه
هرکسی با توجه به تجربه های خودشو موقعیتشو سوادشو شیوه تربیتشو و و یه نگاهی داره
واقعا عصبی و ناراحت شدم
که چقدر ما آدما خودخواهیم که شرایطشو نداریم و بچه میاریم
چرا؟ چون دوست داریم؟ چون فکر میکنیم هیچ مسوولیتی نداره؟ یا همینکه به دنیاش آوردیم و یه لقمه نون بهش میدیم منت سرش میذاریم و دلمون میخواد یه روزی بشه اونی که ما میخواستیم بشیم اما نشد و...
خلاصه آره..
این پسر بابت یه کار بچگانه کلی دعوا شد.. تازه مامانه وعده داده که بابات بیاد حسااابتو برسه!
دیگه واقعا برگ و بارم ریخته..
هیچوقت علت یه چیایی رو نفهمیدم
الان دلم میخواد برای آرامش خودمم که شده، کنار بیام
کیک پختـــم :)
اخیرا هرچی کیک میپزم همون روز تموم میشه :دی
خودم کم میخورما اما بابا و مامانم تمومش میکنن :))
حس میکنم احساس عشق و علاقه آدما به فرد موردعلاقهشون یه جور تمایزه
انگار اینا که عاشقن یه جور دیگهن. متفاوتن
اینکه کنار هم آروم میگیرن واقعا قشنگترینه!