به خوشحالیها. نیاز دادم
با یه گلوله تو قلبم دارم زندگی میکنم
نشستم رو فرشی که مامانبزرگم بافته بود. قلبم نمیدونم کجاست. ذهنم هرجاست و لابهلای خط اول پرت شده تو هال، بین حرفهای تکراری.
حالمو نمیدونم. به نظرم خیلی تکراری شده پرسیدنش، دونستنش، در موردش حرف زدن یا فکر کردن.
ذهنم هنوز تو پچ پچهای تکراریه.
آهنگ گذاشتم. شاید متمرکزتر شم روی نوشتهم اما الان ذهنم الان هرجاییتر شد.
امروز؛
نیاز ندارم کسی منو درک کنه. نصیحتم کنه، مذمتم کنه یا تشویقم کنه.
من برای چیزهایی که نمیشد تغییرش بدی هم تلاش کردم. برای چیزایی که میدونستم زیاد تغییر نمیکنه. اما تو همهی همهشون حتی اونا که فهمیدم عوض نمیشه هم امید داشتم که این یه استثنا هست. به همهچی امید داشتم تا خودمو سرپا نگه دارم.
الان؛
و حتی ۲۰و خردهای سال پیش؛
نفهمیدم چرا خانوادهم یا هرکی، نمیتونه بفهمه آدما اگر بخوان تغییر میکنن. نه اینکه خودشون بخوان بقیه رو تغییر بدن.
سردرد دارم.
سکوت، سکون. یه صحنه راکد تو فیلم. خودم تو آینه. یه لحظه بیشتر نشستن رو مبل وقتی آفتاب تو صورتمه. الان، حرفای تو هال و جلوگیری از کنجکاویم. دیگه تلاش نکردنم برای ادامهی حرفها. پی بحثهای تکراری رو نگرفتن.
هیچی برام تازگی نداره
همهچی تکراریه
من باید صبوری کنم
فیلم کتاب نوشتن طراحی غذا و دسر جدید حرف زدن
هیچی
حالم گرفتهس
وقتی خیلی بهم فشار میاد، همش میگم کاش منم بتونم یه عوضی خودخواه باشم.
حالا اینکه عوضی بودن برای من اصلا چی تعریف شده هست هم بحثش جدا
اما این ساعت؛ دلم میخواد انقدر آدم خوبی بشم و از خوب بودن و خوبی کردنمم خسته نشمو بهم فشار نیاد
انقدر وقتی که باید ذهنم متمرکز باشه زود رشته افکارم پاره میشه که الان نمیفهمم چی باید بگم چی چی
نوشته بود که
من ازینکه نشد ناراحت نیستم
ازینکه چرا هیچوقت واسه من نمیشه ناراحتم
.
.
چرا من همش باید ادامه بدم و ناامید نشم تا برسم به چیزی که میخوام اما این یه چیزی هست که عادیه و همه داشتنش یا راحت به دستش آوردن
تازه منکه همهی همشو تو بهترین حالت به دست نمیارم یا نیاوردم. فقط یه بخشیش سهم منه نه بیشتر...
انگار برای خیلی چیزا من به زمان بیشتری نیاز دارم.
میخواهم برایتان از روزگاری بگویم
که بیست ساله ها
درکش نخواهند کرد
از روزهایی که مونمار یاسهایش را آویخته بود
درست زیر ِ پنجره ی ِ ما
و خانه ی ِ حقیر ِ ما
کلبه ی ِ عاشقانه ای بود که کوچکی اش به چشم نمی آمد
و همآنجا بود
که همدیگر را شناختیم ما
من با شکمی خالی و دستی تنگ و تو که برایم مدل میایستادی
یعنی ما خوشبخت بودیم
و ما یکروز در میان غذا میخوردیم
.
و درکافه ای نزدیک ما کسانی بودیم
به دنبال نام و جاه
و البته گرسنه
راسخ در باورهایمان با شکمهایی خالی
در رستورانها برای ِ
وعده غذایی گرم
تابلویی نقاشی میدادیم ترانه ای میخواندیم
خانه را گرم میکردیم
در فراموشی زمستان
یعنی تو زیبایی
و ما سرشار بودیم
.
بعضی وقتا چند شب پشت سر هم مینشستم پشت ِ بومم
بیدار میموندم و
طرح ِ.اندامت رو
پاک می کردم و دوباره میکشیدم تا صبح می شد
و تو می تونستی
به جای نشستن جلوی ِ من
بشینی جلوی ِ یه فنجون قهوه با شیر
خسته اما راضی
واسه همین بود که ما این قدر همو دوست داشتیم
و این قدر اون زندگی رو
دوست داشتیم
یعنی اینکه ما هنوز بیست ساله مون نشده بود
یعنی اینکه تو حال و هوای ِ همون سالها زندگی بکنی
.
وقتی چند روز پیش اتفاقی برگشتم به اون آدرس قدیم
اصلا نتونستم اونجا رو
تشخیص بدم
نه دیوارش نه خیابوناش اونی نبودن که جوونیم دیده بود
رفتم بالای ِ یه راه پله و از بالا
دنبال کارگاه قدیمی نقاشی ام گشتم
اما چیزی ازش باقی نمونده بود مونت مارتیر عوض شده بود
و یاس های ِ بنفش اش
مرده بودن
یعنی اینکه ما جوون بودیم
یعنی اینکه ما دیوونه بودیم
یعنی همون چیزی که این روزا واسه هیشکی هیچ معنایی دیگه نداره
این چند وقت همش یهو عصبی میشدم. یهو بهم فشار میومد و الان فهمیدم بیخودی نگران خانوادهم میشم
انگار منم که دارم ازشون تو همهی زمینهها مراقبت میکنم
هرجا هم دستم نرسید، فقط غصه میخورم و حرص
دلم میخواد بمونم تو اتاقم و بیرون نرم
کسی هم نیاد تو اتاقم
عصبیم
...
من آدم بدی نیستم حتی آدم خوبی هم نیستم اما مستحق دردهای چند قرنی نبودم