مِه

چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۵۷ ب.ظ

میخواهم برایتان از روزگاری بگویم
که بیست ساله ها
درکش نخواهند کرد
از روزهایی که مونمار یاسهایش را آویخته بود
درست زیر ِ پنجره ی ِ ما
و خانه ی ِ حقیر ِ ما
کلبه ی ِ عاشقانه ای بود که کوچکی اش به چشم نمی آمد
و همآنجا بود
که همدیگر را شناختیم ما
من با شکمی خالی و دستی تنگ و تو که برایم مدل میایستادی
یعنی ما خوشبخت بودیم
و ما یکروز در میان غذا میخوردیم
.
و درکافه ای نزدیک ما کسانی بودیم
به دنبال نام و جاه
و البته گرسنه
راسخ در باورهایمان با شکمهایی خالی
در رستورانها برای ِ
وعده غذایی گرم
تابلویی نقاشی میدادیم ترانه ای میخواندیم
خانه را گرم میکردیم
در فراموشی زمستان
یعنی تو زیبایی
و ما سرشار بودیم
.
بعضی وقتا چند شب پشت سر هم مینشستم پشت ِ بومم
بیدار میموندم و
طرح ِ.اندامت رو
پاک می کردم و دوباره میکشیدم تا صبح می شد
و تو می تونستی
به جای نشستن جلوی ِ من
بشینی جلوی ِ یه فنجون قهوه با شیر
خسته اما راضی
واسه همین بود که ما این قدر همو دوست داشتیم
و این قدر اون زندگی رو
دوست داشتیم
یعنی اینکه ما هنوز بیست ساله مون نشده بود
یعنی اینکه تو حال و هوای ِ همون سالها زندگی بکنی
.
وقتی چند روز پیش اتفاقی برگشتم به اون آدرس قدیم
اصلا نتونستم اونجا رو
تشخیص بدم
نه دیوارش نه خیابوناش اونی نبودن که جوونیم دیده بود
رفتم بالای ِ یه راه پله و از بالا
دنبال کارگاه قدیمی نقاشی ام گشتم
اما چیزی ازش باقی نمونده بود مونت مارتیر عوض شده بود
و یاس های ِ بنفش اش
مرده بودن
یعنی اینکه ما جوون بودیم
یعنی اینکه ما دیوونه بودیم
یعنی همون چیزی که این روزا واسه هیشکی هیچ معنایی دیگه نداره

  • ۰۳/۰۵/۱۰
  • ۱۲ نمایش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">