به اون چیزی یا اون کسی که میخواستید، رسیدید؟
- ۱۶ نظر
- ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۷:۳۲
شبها که دریا میکوفت سر را
بر سنگ ساحل چون سوگواران
شبها که میخواند آن مرغ دلتنگ
تنهاتر از ماه بر شاخساران
شبها که میریخت خون شقایق
از خنجر باد بر سبزهزاران
شبها که میسوخت چون اخگر سرخ
در پای آتش دلهای یاران
شبها که بودیم در غربت دشت
بوی سحر را چشم انتظاران
شبها که غمناک با آتش دل
ره میسپردیم در زیر باران
شبها که میریخت خون شقایق
از خنجر باد بر سبزهسبزهزاران
شبها که میسوخت چون اخگر سرخ
در پای آتش دلهای یاران
غمگینتر از ما هرگز نمیدید
چشم ستاره در روزگاران
شبها که بودیم در غربت دشت
بوی سحر را چشم انتظاران
ای صبح روشن
چشم و دل من
روی خوشت را آیینهداران
بازآ که پر کرد چون خندهی صبح
آفاق شب را بانگ سواران
.
.
.
نافرجام پشت هرچی بیاد غمگینه. چیزایی که الان تو ذهن منه، غمگینه. گوش کن... صدای یه عشق نافرجام تو آسمونا. شبیه مرگ ستارهها همراه با انفجار و صدای مهیب. عزیزم... داستان من و تو منوتو... (:
505 گوش میدم. تو حیاط. همه وسیلههامو جمع کردم. فکر نمیکنم برگردم. بااینکه نگاه میکنم به عقب و میبینم خیلی چیزها ارزش غصه خوردن نداشت، انگار یهچیزایی هم تغییر کرده و باز خودم خبر ندارم ازشون. ۷تا امتحان مونده رو دستم که معلوم نیست چه تصمیمی برام میگیرن. بااینکه شاید الان لفظ فردا و آینده بیمعنی باشه اما من تو این موارد انگار یکم بیحسم و خیال میکنم چیزی نیست.
این نوشتهها؟ این نوشتهها چی؟ شبیه نامههای سوخته. شبیه نامههای زیر آوار. شاید مثلا یه خارجی ترجمه بزنه و اینارو بخونه. بهم میگن تو چقدر خیالپردازی. آره انگار.
آرزوهای کوچولو کوچولوی من تو دستای کیه؟
یه جزوه ۸صفحهای
۱۹ سوال
یه جزوه کامل که حدود دو بار خوندم و نفهمیدم و الان فقط نمونهسوالای پارسالشو میخونم
موندن.
ساعت:
واقعا با نمرهی خوب گرفتن و درس خوندن زیادتون، خیلیا ناراحت میشن! عجیبه :)
اذان شد
فقط فکر میکنم که باید بنویسم. دارم سعیمو میکنم که فراموش کنم، که بگم اینا هم جزئی از زندگیه فاطمه، که اگر میخوای وارد یه بخش دیگهای از زندگی شی؛ باید کمکم سختیهای بزرگونه رو بچشی و باهاشون کنار بیای. چی باید یاد بگیرم که دیگه برنگردم تو این شرایط؟ صبر صبر صبر و اینم یه بخشیشه. به کتابای تو کتابخونهم نگاه کردم، تولدم... اونموقع حالم خوب بود؟ الان که بهشون فکر میکنم، حس میکنم که احساس خوبی داشتم وقتی کتابامو دیدم.
موهام خیسه، باد کولر میخوره بهم. دارم سعی میکنم که حس بهتری نسبت به خودم داشتهباشم. دوتا چیز میخوام سفارش بدم تا وقتی که اومدم بازشون کنم. بهش گفتم پیر شدم، بعضی وقتا رو صورتم خط میوفته، موهام خیلی سفید شدن. گفت چه جالب اون هم همینارو گفت.. گفت شاید خوب نباشه بگم اما اون خیلی وضعیتش از تو بدتره. گفتم ما نسل سوختهای بودیم، گفت فقط ما شانس نداشتیم، قربانی شدیم. نمیدونم... اینکه خودت و بعضی از همکلاسیهای راهنمایی،دبیرستانت تو شرایط جالبی نیستن. اینکه دهنت سرویسه... حتی من دیگه کمالگراییمو کنار گذاشتم. حتی بخشهایی از پازل هم تکمیل بشن هم خوشحال میشم ته دلم و میرم برای بعدیا و نمیخوامهمون لحظه همهشون باهم ساخته شن. تهوع دارم.
ره ره ره... که من ره را نوردیدم. منم آدمم. یکی که... یکی که فرق داره؟ نمیدونم.
سخت، بد، گریههای شدید
نمیدونم از چی پرم
انگار ذوقمو کور کردن
نیاز شدیدم، سرکوب شده
رخوت و سستی جا خوش کرده
غم آجرهاشو محکم بنا کرده
آوخ...
من کجام نمیفهمم
چی میخواد دلمو نمیفهمم
آخر هفته باید برم، غمگینم
نمیفهمم
چی مثل قبله چی فرق کردهو نمیفهمم
نمیفهمم عزیزم
دیگه...؟
.
هرکی میخونه، حضوری بزنه. نمیخونه هم نزنه :)
چون باید ابراز احساسات کنید و بنویسید زیر این پست هرجا که حسی گرفتید و فکری کردید و در نهایتش هم کلا بنوسید در موردش
نور خورشید از لابهلای پرده سفید نازکی که چند سالی هست، هر بار عید اونو با دستاش میشوره، چشاشو میزنه.
به انگشتاش نگاه میکنه، سیاه شده و همچنان پوست گردوهارو میگیره تا برای دخترکوچولوش نون پنیر گردو بذاره تو کیف کولی صورتی رنگش.
سرشو گذاشته رو پاهاش و آروم خوابش برده، اصلا نمیفهمه تو دل یه دختر ۲۰و خوردهای ساله که مامانشه چی میگذره. رنگ موهاش رنگ شعلههای خورشیده که الان جای آسمون، رو پیرهن آبی مامانش پخش شده.
به اون کافهای فکر میکنه که به عشق اون پسره بعد کلاس میپرید توش و فقط یه لیوان آب سفارش میداد. همون صندلی روبهرویی، همونجا که ببینتش. همونجا که رویاهای خودشو تو چشای یه مرد ببینه که هرچی سفارش میداد تو اون کافه بهجز یه لیوان آب. الان احتمالا خیلی دوره، خیلی دوره بهاین خونه، کوچه، خیابون و حتی شهر...
خیال میکرد یهروزی قراره دنیا رو جای بهتری کنه، بزرگتر که شد دلش خواست حداقل برای اون محدودهی زندگی خودش، اون آدمای دور و برش آدم بهتری باشه، بعدنها که بزرگتر میشد، چیزای دیگهای میفهمید و تفکرات قبلیش کم اهمیتتر و کمرنگتر و بیارزش و ناپدید میشدن. فقط یادش میموند که از کجا شروع کردهبود که رسیدهبود به اون نقطه که وایساده بعد رد میشد چون حتی به یاد داشتن این موضوع هم مهم نبود.
وقتی یه تکه گردو پرت شد رو دفتر مشق خورشید خانوم تو بغلش، یادی کرد از اون دورانی که دلش میخواست خانوم معلم بشه. این رویارو قبل ازینکه دختر همسایشون فرهنگیان قبول بشه و کفشای پاشنه بلند بپوشه و به قول مامان خانومخودش بشه، بره سرکلاس، حقوقشو بگیره و برگرده خونه؛ تو سرش داشت. نشد... حتی اینم نشد. نشد یهبار موهاشو شرابی کنه، اینم نشد.
پر از نشد که شد، نگاهی به ساعت دیواری خونه کرد. همون لحظه مردش در حیاط رو باز کرد.
سر خورشید تو بغلش رو بوسید و آروم بغلش کرد، خوابوندش رو زمین.
بلند شد، پیرهنشو با دستایی که سیاه شدهبود تکوند. در هال رو باز کرد و به مردش لبخند زد. مرد که وایساد رو به روش، دستای زن رو نفس کشید و گفت: بوی گردوی تازه میدی. آروم ریشهاشو ناز کرد و بوسید.