مِه

سردرد دارم... 

اینجا، اینجا واقعا برام ترس داره گاهی

نمی‌دونم... من تا همین الانشم چیزی اینجا برام مهم نبوده و نیست اما انگار اینجا همه، همه‌چی براشون مهمه. تو رو می‌کشونن تو حاشیه و تو روحت از هیچی خبر نداره و فکر کن وارد جمعی میشی که همه یه چیزی رو از تو می‌دونن که تو خودت هم از خودت اینو نمی‌دونستی و کلا وجود خارجی نداره! 

بعد تو چی بگی؟ 

می‌دونم... مدارس و دانشگاه‌های ایران بی‌مصرفه. می‌دونم خارج از ایران هم‌بدی و خوبی رو با هم داره. اما من اینجا چیزی یا جایی یا کسی یا حسی رو برای ادامه دادن پیدا نکردم. 

می‌دونید؟ ما دخترا رو اینجوری بزرگ کردن که تمام عمرتون از پسرا بترسید چون وحشتناک و آسیب زننده و بی‌احساسن اما خب در حقیقت خود دخترا واقعا می‌تونن وحشتناک باشن

اینجا حتی غروب‌هاش به قشنگی غروب‌های کنار اون زمین سبزی نیست- 

اینجا من سرمو می‌ندازم پایین 

شبا سرد و خشکه 

روزا گرم و خفه

دلم نمیخواد اتفاق‌های مهم زندگیم، دورانی که میتونی خوب باشه تو زندگیم و.. اینجا ببینم و بگذرونم. 

۰ نظر ۲۸ آبان ۰۳ ، ۲۰:۳۰

خیلی وقته (و این روزا بیشتر) که دلم می‌خواد یه کانال تلگرام داشته‌باشم-

۲ نظر ۲۸ آبان ۰۳ ، ۰۷:۳۴

من ازینجا همش دارم می‌رم، هی می‌رم اما وقتی دوباره بخوام برم؛ برنمی‌گردم. 

برگشتن برای من به جایی هست که متعلق به توعه. رفتن... من می‌رم چون جایی برای من نیست جز چیزهایی که پخش هستن مابین و من اصرار دارم که تعلق خودمو بهشون اثبات کنم تا نکنه جایی رو برای رفتن هم از دست بدم. 

نمی‌دونم تا کی قراره فقط برم.‌

رونده؟ 

نمی‌دونم. 

احساس من مشترکه با بقیه احتمالا اما نحوه برخوردمون متفاوته. 

من می‌خوام گریه نکنم، قوی بمونم، اشک نریزم، توی جمع تو خودم فرو نرم، بخندم حتی دروغی، یه کاری کنم... یه کاری کنم‌ که جایی رو برای رفتن‌هام از دست ندم حداقل...

۰ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۷:۱۵

یه چیزی بگید و ادامه بدیم

۳۳ نظر ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۹:۱۶

حتی نمی‌دونم چرا... اما حق من این نیست که زندگی کنم؟

به این فکر می‌کنم که مثلا در آمریکا هم حس تنهایی می‌کنم؟

امیدوارم پف چشمام خوب شن

نمی‌دونم چرا این رفتارا همش برام تکراریه 

نمی‌دونم چرا آدمای دورم همش تکراری‌ان

آدم درست 

موقعیت و زمان درست 

... نمیدونم

به همه‌چی شک کردم. باورت میشه؟ 

برام سوال پیش اومده‌. تا دلت بخواد... 

نجات دهنده. نجات دهنده توشطِ... توسط کسی که دوستش داری، دوستت داره، خودت، خانواده‌ت.. کی؟ 

چرا گریه کردی؟ اصلا مهم بود؟ میدونم... همون لحظه که گریه کردم و غصه خوردمم مهم نبودشو میدونستم. 

فقط اینکه.. دلم میخواد برم خونه 

منو ببر خونه

خونه‌ی خودم

من به تو

شک کردم

.

۱ نظر ۱۸ آبان ۰۳ ، ۰۰:۳۹

پی بردم داشتن یه اکانت فعال و باز تو اینستاگرام و نداشتن حریم شخصی چقدر زیاد تو داشتن اطلاعاتت از افراد دور و برت و سوژه شدن و کردن و شادی و غم و دغدغه‌های چند روزه و کلا تو فضا بودنت و تفاوتت نسبت به اونی که سوشال مدیا فعال نیست، تاثیر گذاره

انگار اون از یه جهان دیگه، با یه دید متفاوت نسبت به افراد و موقعیت‌ها هستن

۱ نظر ۱۶ آبان ۰۳ ، ۲۲:۰۹

پنل وبلاگم ۹۰درصد مواقع بازه 

بعضی وقتا میام رفرش می‌کنم فقط برای اینکه ببینم نظر جدیدی دارم؟:)

۹ نظر ۱۶ آبان ۰۳ ، ۰۸:۱۱

نشستم رو تاب

آهنگ گذاشتم 

منتظرم فیلمم دانلود بشه

درس‌ نخونده دارم

سرم گیج میره رو تاب و تهوع خفیف می‌گیرم

برگ‌های خشک رو زمین غلت می‌خورن

نمی‌دونم چندنفر اینجا احساس منو دارن 

موندن یا نموندن اینجا برام فرق آنچنانی نداره اما کیه که آسایش رو ترجیح نده اگر شرایط براش مهیا بشه؟

موهام لخت شدن، سبک شدن

صدای پرنده‌ها رو می‌شنوم

اینجا کسی جز من نیست

دیگه آفتاب رو صورت من نیست 

داشتم به این فکر می‌کردم که چرا روپوش‌ها سفیدن؟ 

من می‌تونم برم خونه؟ 

می‌تونم برم یه جای دیگه؟ 

بمونم اینجا چیکار کنم؟

آخ سردمه

باد از لای کش دور بازوم و یقه‌م می‌ره تو لباسم می‌چرخه

تهوع دارم. عصر همه چی رو هم خوردم

کتابمم که نمی‌خونم

سرده...

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۳ ، ۱۶:۴۲

انقدری با خودت و کنار خودت هستی که احساس تنهایی نکنی؟ 

۵ نظر ۰۴ آبان ۰۳ ، ۰۹:۵۳

 

 

۱ نظر ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۱:۴۳