داستان یه دختر معمولی
نور خورشید از لابهلای پرده سفید نازکی که چند سالی هست، هر بار عید اونو با دستاش میشوره، چشاشو میزنه.
به انگشتاش نگاه میکنه، سیاه شده و همچنان پوست گردوهارو میگیره تا برای دخترکوچولوش نون پنیر گردو بذاره تو کیف کولی صورتی رنگش.
سرشو گذاشته رو پاهاش و آروم خوابش برده، اصلا نمیفهمه تو دل یه دختر ۲۰و خوردهای ساله که مامانشه چی میگذره. رنگ موهاش رنگ شعلههای خورشیده که الان جای آسمون، رو پیرهن آبی مامانش پخش شده.
به اون کافهای فکر میکنه که به عشق اون پسره بعد کلاس میپرید توش و فقط یه لیوان آب سفارش میداد. همون صندلی روبهرویی، همونجا که ببینتش. همونجا که رویاهای خودشو تو چشای یه مرد ببینه که هرچی سفارش میداد تو اون کافه بهجز یه لیوان آب. الان احتمالا خیلی دوره، خیلی دوره بهاین خونه، کوچه، خیابون و حتی شهر...
خیال میکرد یهروزی قراره دنیا رو جای بهتری کنه، بزرگتر که شد دلش خواست حداقل برای اون محدودهی زندگی خودش، اون آدمای دور و برش آدم بهتری باشه، بعدنها که بزرگتر میشد، چیزای دیگهای میفهمید و تفکرات قبلیش کم اهمیتتر و کمرنگتر و بیارزش و ناپدید میشدن. فقط یادش میموند که از کجا شروع کردهبود که رسیدهبود به اون نقطه که وایساده بعد رد میشد چون حتی به یاد داشتن این موضوع هم مهم نبود.
وقتی یه تکه گردو پرت شد رو دفتر مشق خورشید خانوم تو بغلش، یادی کرد از اون دورانی که دلش میخواست خانوم معلم بشه. این رویارو قبل ازینکه دختر همسایشون فرهنگیان قبول بشه و کفشای پاشنه بلند بپوشه و به قول مامان خانومخودش بشه، بره سرکلاس، حقوقشو بگیره و برگرده خونه؛ تو سرش داشت. نشد... حتی اینم نشد. نشد یهبار موهاشو شرابی کنه، اینم نشد.
پر از نشد که شد، نگاهی به ساعت دیواری خونه کرد. همون لحظه مردش در حیاط رو باز کرد.
سر خورشید تو بغلش رو بوسید و آروم بغلش کرد، خوابوندش رو زمین.
بلند شد، پیرهنشو با دستایی که سیاه شدهبود تکوند. در هال رو باز کرد و به مردش لبخند زد. مرد که وایساد رو به روش، دستای زن رو نفس کشید و گفت: بوی گردوی تازه میدی. آروم ریشهاشو ناز کرد و بوسید.
- ۰۴/۰۲/۲۸
خدایا خیلی خوشگل بود !!!!