مِه

داستان یه دختر معمولی

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۵:۵۳ ب.ظ

نور خورشید از لابه‌لای پرده سفید نازکی که چند سالی هست، هر بار عید اونو با دستاش می‌شوره، چشاشو می‌زنه. 

به انگشتاش نگاه می‌کنه، سیاه شده و همچنان پوست گردوهارو می‌گیره تا برای دخترکوچولوش نون پنیر گردو بذاره تو کیف کولی صورتی رنگش. 

سرشو گذاشته رو پاهاش و آروم خوابش برده، اصلا نمی‌فهمه تو دل یه دختر ۲۰و خورده‌ای ساله که مامانشه چی می‌گذره. رنگ موهاش رنگ شعله‌های خورشیده که الان جای آسمون، رو پیرهن آبی مامانش پخش شده. 

به اون کافه‌ای فکر می‌کنه که به عشق اون پسره بعد کلاس می‌پرید توش و فقط یه لیوان آب سفارش می‌داد. همون صندلی روبه‌رویی، همونجا که ببینتش. همونجا که رویاهای خودشو تو چشای یه مرد ببینه که هرچی سفارش می‌داد تو اون کافه به‌جز یه لیوان آب. الان احتمالا خیلی دوره، خیلی دوره به‌این خونه، کوچه، خیابون و حتی شهر... 

خیال می‌کرد یه‌روزی قراره دنیا رو جای بهتری کنه، بزرگتر که شد دلش خواست حداقل برای اون محدوده‌ی زندگی خودش، اون آدمای دور و برش آدم بهتری باشه، بعدن‌ها که بزرگ‌تر می‌شد، چیزای دیگه‌ای می‌فهمید و تفکرات قبلیش کم اهمیت‌تر و کم‌رنگ‌تر و بی‌ارزش و ناپدید می‌شدن. فقط یادش می‌موند که از کجا شروع کرده‌بود که رسیده‌بود به اون نقطه که وایساده بعد رد میشد چون حتی به یاد داشتن این موضوع هم مهم نبود. 

وقتی یه تکه گردو پرت شد رو دفتر مشق خورشید خانوم تو بغلش، یادی کرد از اون دورانی که دلش می‌خواست خانوم‌ معلم بشه. این رویارو قبل ازینکه دختر همسایشون فرهنگیان قبول بشه و کفشای پاشنه بلند بپوشه و به قول مامان خانوم‌خودش بشه، بره سرکلاس، حقوقشو بگیره و برگرده خونه؛ تو سرش داشت. نشد... حتی اینم نشد. نشد یه‌بار موهاشو شرابی کنه، اینم‌ نشد. 

پر از نشد که شد، نگاهی به ساعت دیواری خونه کرد. همون لحظه مردش در حیاط رو باز کرد. 

سر خورشید تو بغلش رو بوسید و آروم بغلش کرد، خوابوندش رو زمین. 

بلند شد، پیرهنشو با دستایی که سیاه شده‌بود تکوند. در هال رو باز کرد و به مردش لبخند زد. مرد که وایساد رو به روش، دستای زن رو نفس کشید و گفت: بوی گردوی تازه می‌دی. آروم ریش‌هاشو ناز کرد و بوسید.

  • ۰۴/۰۲/۲۸

نظرات (۸)

خدایا خیلی خوشگل بود !!!!

پاسخ:
فکر کنم یه دختر همچین زندگی‌ای داشته‌باشه.. 
همچین زندگی‌ای قشنگه به‌نظرت؟:)

ساده بود. ساده بودنش قشنگه به نظرم! 

پاسخ:
:)
  • ᶜᵃˡⁱˢˢᵃ .๑
  • تونستم نور، بوی گردو و لمس پارچه ی پیرهنشو حس کنم:)

    اون لبخند آخرش از ته دل بود؟

    پاسخ:
    با غم، شبیه عادت کردن به عشق دادن و گرفتن از کسی که تنها پناهش شده اما تته دلش نبوده و نیست، یه عشق معمولیه متوسط، عادت، معمولی بودن، خاک کردن رویاها، کنار اومدن و پذیرش، ساکت شدن درد زخم
    لبخندش بااینا بود :)

    چه قشنگ و غم انگیز:)

    راستش این چیزیه که من بیشتر از هرچیزی ازش می ترسم ..زیبا است ولی همونقدر دردناکه.....شیرین ولی شکننده است ...

    این که با درد سازش کنم و هرگز نفهمم از اول چرا اصلا برای بودن تلاش می کردم...

    نمی خواهم بگم داشتن چنین محیط آروم و امنی بده...واقعا زیبا است ولی برای من همان‌قدر که درخشان و دوست‌داشتنی به نظر میرسه سمی و تنها ست .

    آرزو می کنم خدا خودش کمکمون کنه به آنچه که باید و قراره و می خواهیم برسیم 😭🫂

    پاسخ:
    برای منم خیلی دردناکه...



    آرزو می‌کنم
    آرزو می‌کنم... 

    بوی گردوی تازه می‌دی :') 

    پاسخ:
    اصن انقدر غمگینه که دارم وسوسه میشم پاکش کنم :))

    سلام و درود؛

    زندگی هر فردی از این احساس غم زده بی انتهای همراه با شیرینی جدا نیست.

    یکی کم تر یکی بیشتر

    جالب بود:)

    پاسخ:
    سلام
    تعریفتون از شیرینی و تلخی رو نمیفهمم
    برای کسی که دیابت داره یه شیرینی تاریخ گذشته ی زشت هم غنیمته 
    و این شیرینی تو زندگی هم کم غصه نداره

    هر تلخی یه شیرینی داره

    و هر شیرینی یه تلخی

    به نظر من هم شیرینی متنتون زیبا بود هم تلخیش

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">