شبها که میخواند... شبها که میسوخت...
شبها که دریا میکوفت سر را
بر سنگ ساحل چون سوگواران
شبها که میخواند آن مرغ دلتنگ
تنهاتر از ماه بر شاخساران
شبها که میریخت خون شقایق
از خنجر باد بر سبزهزاران
شبها که میسوخت چون اخگر سرخ
در پای آتش دلهای یاران
شبها که بودیم در غربت دشت
بوی سحر را چشم انتظاران
شبها که غمناک با آتش دل
ره میسپردیم در زیر باران
شبها که میریخت خون شقایق
از خنجر باد بر سبزهسبزهزاران
شبها که میسوخت چون اخگر سرخ
در پای آتش دلهای یاران
غمگینتر از ما هرگز نمیدید
چشم ستاره در روزگاران
شبها که بودیم در غربت دشت
بوی سحر را چشم انتظاران
ای صبح روشن
چشم و دل من
روی خوشت را آیینهداران
بازآ که پر کرد چون خندهی صبح
آفاق شب را بانگ سواران
.
.
.
- ۰۴/۰۳/۳۱
:))