مِه

۱۰ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

که میشد بگم یادمه

که بهم بگن یادشونه

ولی خب فکر می‌کنم... که چی بشه؟ 

نمی‌دونم حالم چرا خوب نمی‌شه 

یه‌وقتایی یادم می‌ره حالم بده‌

شاید همه‌چی تو دلم تلنبار شده 

همه‌چی تو سرم هست.‌.. همه‌چیو حفظ کردمو از برم 

چیزی یادم نمی‌ره 

خیالتون تخت 

احتمال خیلی بالا... اگر ۱درصد خطا وجود داشته‌باشه

هولم انگار

تند تایپ میکنم 

یه بخشیش برای اینه که فکر نکنم 

که فرصت ندم 

خیلی یادمه

دلمم گرفته

مثلا بهمن حالم بده خیلی

چون خیلی سال پیش یه دعوا بابابا داشتیم 

همینجوری همینجوری همینجوری... 

الی آخر 

و اگر تو میرفتی میگفتی یادمه‌ها... عیب نداشت... هیچی

به هیچ چی توهین نمیکردی

در حق هیچکس هیچ بدی‌ای نمیکردی.. 

۲۱ آبان ۰۴ ، ۱۹:۰۵

همین‌روزا به‌نظرم یه وبلاگ از زیرخاک با باد پاییز میاد بالا،

همین‌روزا به‌نظرم یکی تصمیم می‌گیره بنویسه و تو وبلاگ‌های بروز بیان پیداش می‌کنم.

۶ نظر ۲۰ آبان ۰۴ ، ۱۶:۱۵

دارم تحلیل می‌رم

یهو حس می‌کنم وای دارم آب می‌رم

دارم ذره می‌شم 

تا تموم نشدم بغلم کن

از رو زمین منو جمم کن 

انگار ضعف دارم 

بهم جون بده 

یه‌کاری بکن برام تا تموم نشدم 

دلم سیگار می‌خواد 

خوندم که سیگار جلوی اشک رو می‌گیره 

اما چرا وقتی چشمام میسوخت، آب می‌زد؟ 

دلم برای بوی بد سیگار تنگه 

برای گرمای بغلت تنگه 

برای راه رفتنای طولانی

برای شبامون

خدایا :) 

بازم خداروشکر خوابگاه نیستم

به این فکر می‌کنم که اگر اونجا بودم بااین حال، چقدر از سرماش می‌سوختم 

چقدر امکان داشت بمیرم بدون اینکه خون بیاد از دستم

چرا انقدر غم‌انگیزه برام 

باز به این فکر کردم که کیو ناراحت کردم؟ 

باز دنبال یکی تو سرم می‌گشتم تا ببینم چقدر قلبشو شکستم؟ چقدر ذهنشو درگیر کردم و باعث شدم تهی بشه؟ 

باز به این فکر کردم خب منم یه‌سری حق و حقوق داشتم 

منم دلم نمی‌خواست بهم بی‌احترامی بشه

دلم نمی‌خواست بمونم 

دلم نمی‌خواست برم 

نباید ساکت میشدم 

ولی از این فکرا خسته نشدم

چون من یه‌جور دیگه شدم 

واقعا فرق کردم

خیلی راحت از خیلی چیزا دیگه می گذرم

خیلی تونستم خودمو آروم کنم حتی بدون اینکه تلاش کنم تا زیاد فکر نکنم 

ولی الان موضوع سر چیز دیگه‌ایه

من شاید فقط خیلی دل‌تنگم

آره؟ 

شاید همش برای همینه

حالا ازون‌ور پاییز هم اومده قاطیش

وای دلم چهرزادی خواست! 

دلم قدم زدن تو خیابون خواست

خرید چیزای ریز خواست

بااین چیزا خودتو ساکت‌ کردن خواست

دلم انقدر نظر جدید تو پنل وبلاگمو می‌خواد 

از کتاباتون بگید 

چی خوندید پاییز؟:)

چه کار جدیدی و چه چیز جدیدیو تجربه کردید؟:)

۱۷ آبان ۰۴ ، ۲۱:۱۶

احساس افسردگی تمام ابعاد جسمی و روحی‌م رو در بر گرفته. شبیه بغل. شبیه شکل پیچش قهوه. اشتهام کم شده‌. دلم قهوه‌ای و سبز می‌خواد‌. کتاب می‌خونم. خوب نمیشم من. پاییزه. ۶سال دیگه ۳۰سالمه. انگار مریضم...

۱۷ آبان ۰۴ ، ۱۴:۵۴

من یه لحظه... 

۱۶ آبان ۰۴ ، ۲۱:۴۵

زیر دو پتو، ساعتی از خواب برخواستن که هوا تاریک است و دور و برت هیچ‌کس نیست که پس از آن از مرگ ایوان ایلیچ بخوانی و بایستی و شیرکاکائوی داغی درست کنی که شیرینی‌اش از عسل باشد. مهم نیست چقدر پودر کاکائو بریزی، اگر شکلات تخته‌ای و یا خامه نباشد، خوشمزه نیست؛ منهای شیرکاکائوهای داغ مامان. گرفتارش شدم. حس‌اش کردم. بی‌آنکه یادآوری کنم اما تمام سرگذشتم را در درونم مثل یک کتاب باز یافتم. و نوشتن این‌ها در "وبلاگ بیان" همراه با تمام خطوط آن کتاب باز... به خاطر آوردن هرچیز برایم مثل آب نوشیدن است. نمی‌دانی چه حالی‌ست پاییز‌. نمی‌دانم تو مرا در پاییز چگونه‌ خواهی دید؟ من با تو چگونه می‌شوم؟ اگر که به سراغ من بیایی... ساعت ۶عصر است. آبان.

۱۵ آبان ۰۴ ، ۱۸:۱۰

وا 

کی بهت اجازه داد از خودت ایراد بگیری؟!؟!؟!؟

۱۰ آبان ۰۴ ، ۰۱:۱۰

دیشب یه دیالوگ از یه فیلم دیدم که گفت ما خودمون هم علت اینکه عصبی هستیمو نمیدونیم، فقط عصبی هستیم و نمیدونیم برای چی انقدر ناراحتیم.

برای چی؟ 

فکر کن انقدر بد بود برام تجربه‌ش که صبح بهش فکر کنم و دوتا قطره اشک بریزمو و هی با خودم کلنجار برم که چیکار کنم چیکار نکنم، چی بگم.. چی نگم. اگر بحثش پیش اومد چی؟ چی درسته؟ چی غلطه.. 

زندگی من.. 

زندگی و قلب من... 

قلب کوچک من. 

کیک‌های ناپخته‌ی دارچینی من... 

خونه‌ی فسقلی خودم.. 

کتاب‌ها و قهوه‌ها و کاپوچینوها و بارونی‌ها و چشم‌ها و موه‌ها و بدن و دست‌ها و پتو و قالی خودم... تمام من‌ها. تمام جزء به جزء‌ها.. 

چیزهایی که درست نشدن و چوب خشکی شدن و فرسوده

چیزهایی که باید از دست داد 

چیزهایی که دوباره میان سراغت

شاید بدتر

شاید بهتر

شاید دلسوزانه‌تر..

شاید درست شد 

اثبات کی برای کی

اثبات چیزهای بی‌ارزش 

خستگی‌ها و سردرد‌های بعد از بحث‌ها 

سردرد اون شب 

سکوت‌های مکرر و حرف‌های مچاله شده توی گلو 

لذت بیهوده‌‌ی تک نفره 

گیجی

بچگی 

بی‌فکری‌های ساده‌لوحانه.. 

حکایت‌های همیشگی اجدادی

نسل در نسل و تو در تو ها... 

کجایی کجایی‌های دل من 

اتصال‌ها 

منفصل‌ها

لاک‌های آبی و سبز و قرمز 

موهای خیس بعد از حمام چسبیده به صورت و گردن

خنده‌ها و شادی‌ها 

اشک و گریه‌ها 

نفرت‌ها و بغض‌ها 

دگرونی و انقلاب‌ها 

سرافکندگی‌ها... 

شیک‌ها و کرانچی‌ها و چی‌پلت‌ها... شیرقهوه‌ها... کیک‌ها... 

صدای پا 

لب‌ها و خط‌ها 

خط‌ها و لب‌ها 

بریده بریده‌های چوب‌ها، بریده بریده‌های لب‌ها 

نقطه‌های سرخ پوست‌ها 

رگ‌های سبز و آبی

.

باید ناهار بپزم. ماکارونی می‌خوام درست کنم با سالاد شیرازی:). آی عزیزم چقدر دلم برای اون خونه تنگه‌ها :). باید برای همسایه‌مون کیک بپزم. یه‌وقتایی خودم تنهایی می‌رم تو خیابون بعد از کلاسم یا سر کلاس صحبت می‌کنم یا.. :). اینا برای من چیزهایی هستن که انقدر مثبت که به چشمم بیان و بخوام بنویسمشون :)

۰۸ آبان ۰۴ ، ۰۸:۲۷

سردرد دارم. احساس ورم تو چشما و سرم دارم. میگن مهم نیست چرا حالت بده، تقصیر بقیه ننداز، انقدر نگرد و کنکاش نکن ولی یه وقتایی باید بگردی اتفاقا. حداقل من وقتی دیشب کامنتامونو خوندم، نگاه کردم دیدم رو پستی کامنت داشتم که نوشتم اینکه این‌مدلی‌ام برمی‌گرده به رفتار خانواده‌م. داغه پوستم. می‌تونستم من باشم اونی که دیگه نباشه. فکر کردم آدمای این مدلی شاید زودتر برن. پس من زود می.رم؟ بعد دیشب گریه هم کردم. شاید برای نبودن خودم. خیلی بده یه وقتایی پررو باشی جلو بقیه. یه وقتایی نذاری بقیه به خواسته‌ها و افکارشون برسن در مورد تو. یه‌وقتایی این‌جور مواقع حس احمق بودن می‌گیره آدم. من گرفتم‌. شاید یه‌سری احساسات رو واسه اولین باره دارم تجربه می‌کنم. آره خب اولین بارمه. سخته برام. خیلیم بزرگ نیستم. یاد تو به‌خیر باشه کرانچی ... 

۰۲ آبان ۰۴ ، ۱۸:۴۴

اتفاقا خیلی می‌خوام گنگ بنویسم چون دوس ندارم کسی بدونه 

چون من همیشه سعی می‌کردم حسمو مخفی کنم 

حتی حسمو نسبت به خودم از خودم و از بقیه 

هیچ بازگشتی هم درکار نیست چون هیچوقت تاالان اونی نبوده که واقعا از خودم انتظارشو داشتم 

امون بده ببینم می‌خوای با خودت چیکار کنی 

می‌خوای چیکار باهام کنی؟ 

یکم بنویس لااقل 

بذار یکم نظم بدی به ذهنت 

انقدر خسته میشم از فکر و خیال و یهویی هجوم حجم عظیمی از احساسات منفی و محکوم کننده که دلم می‌خواد تموم بشم 

حتی نمیفهمم واقعا دلم چی می‌خواد که تو اون مسیر پامو بذارم 

اینکه ۱۰ روز دیگه میخوام پریود بشمم دخیله اما خب یادم‌نمیاد تاحالا تونسته باشم... 

چی خواستی

چی میخوای 

چی 

خودتو گم نکن 

توروخدا 

من یادم رفته خودمو 

دارم گم میشم 

غرق میشم 

بین چی و کی؟ 

ثابت بمون 

یک یک یک 

لطفا نفس عمیق بکش

و همش صبر کن

۰۱ آبان ۰۴ ، ۱۷:۱۰