برام سخته ولی...
من خفه میشم.
صدای سکوتم.
صدای حرفام.
صدای خندههام.
صدای اشک ریختنام.
من خفه میشم.
بهتر خفه میشم اینبار.
بهتر نگاه میکنم اینبار.
اما... اما غمت.غمت.
- ۱ نظر
- ۲۱ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۳
- ۵ نمایش
من خفه میشم.
صدای سکوتم.
صدای حرفام.
صدای خندههام.
صدای اشک ریختنام.
من خفه میشم.
بهتر خفه میشم اینبار.
بهتر نگاه میکنم اینبار.
اما... اما غمت.غمت.
درد تو سرم ورم میکنه، بزرگ و سنگین و فراگیر میشه
میخوام بگم چیزی نیست فاطمه اما چیزی هست... یهچیزی هست...
خفه
.
اینجا هوا سرده
سردیش تنت رو میندازه
حالت لب و چشماتو عوض میکنه
غروب اینجا خیلی دلت میگیره
خیلی تنهایی
اونجا سردیش استخونتو آتیش میزنه
خیلی وحشیه
ولی آسمونش خیلی قشنگه
غروباش نقاشیه خداست
احساس غم غروبش گذراست و آروم
یه حسه که میاد تا تو بدونی هنوز زندهای
هربار که فکر کنم نمیشه، میگم میخوام برم یه جای دور..
اونجای دور خیلی دورتر از سرمای وحشیه تا خونهمون
اونجا اصلا همزبون نیست
هرچی جون کندی به کناره، باز جون بکنی تا بتونی بری یه جای دور که کسی دستش هم بهت نرسه
قلبت پر میشه
تو میدونی هر قدم رو به جلو، یعنی از عمرت کمتر میشه
اینجا.. اینجا که میام کارای عجیب دلم بیشتر میخواد
دیدی بعضیا از خانواده دور میشن، میرن کارای ممنوعهی خونه و خانوادهشون رو انجام میدن؟
من تو شهر دانشگام دلم کار ممنوعهای نمیکشه
اینجا اما همهچی پایهی احساساتش قویتره و محکمتره برام
من دلم باتو مشروب میخواد
دلم با تو بستنی خوردن تو پارک معلم میخواد
دلم اون برف اول صبحی و دویدن رو میخواد
دلم بغلتو میخواد بغلتو میخواد بغلتو میخواد
با تو آش دوغ میخواد
دون کردن انار برای تو رو میخواد
سیگار کشیدن با تو رو میخواد
سکس اول صبحی رو میخواد
راز داشتن بین خودمون دوتا رو میخواد..
من گفتم حس میکنم هیچجارو ندارم
راست گفتم
غریب
غریبی
غریبه؟...
خیلی وقت بود بهش فکر نکردهبودم.
به چی میگذره؟
غروب یاد خونه ننه میافتم. حالا که دیگه تنها و نامرئی شدن.
و... هیچ
دلم بغل میخواد :)
یادمنمیاد آخرین بار رو :)
فکر کنم تو کافه بود :)
ولی میخوام :)
به حدی که در رو که باز کردم، اون دختره که مدل موهاش و حالت راه رفتن و دستاش و همهچیش پسرونه هست رو تنها تو حیاط دیدم، داشت با تلفن حرف میزدو میخندید خواستم بهش بگم بغلم میکنی؟:)
چند بار هم خواستم فاطمه رو ببینم و بهش بگم اما تنها نبود یا تو اتاق نبود :)
نشستم تو حیاط
هوا سرده
سایهی درختها با وزش باد روی زمین تکون میخوره
پوست دستم مور موری شده
همین چند دقیقه پیش صبحانه با چای شیرین خوردم
همینم ناهارمه
رو پلهها نشستم، پشت سرم یه در هست که داخلش بچهها درس میخونن
من اما ساکت یه گوشه نشستم
به چی فکر میکنم؟ نمیدونم.
من با مغزمم احساس میکنم
به وبلاگ داشتن
به ثبت شدنت
به نبودنت
میدونی دارم به این فکر میکنم که من الان باید چیکار کنم و دارم چیکار میکنم؟
شاید باید درس بخونم چون ساعت۱۴ امتحان دارم
ولی خب نشستم اینجا
انگار همه ساکت و خاموشن، من دارم از شهر ارواح رد میشم
چیزی برام مهم نیست
انگار که اینطوریام.