نشستم رو فرشی که مامانبزرگم بافته بود. قلبم نمیدونم کجاست. ذهنم هرجاست و لابهلای خط اول پرت شده تو هال، بین حرفهای تکراری.
حالمو نمیدونم. به نظرم خیلی تکراری شده پرسیدنش، دونستنش، در موردش حرف زدن یا فکر کردن.
ذهنم هنوز تو پچ پچهای تکراریه.
آهنگ گذاشتم. شاید متمرکزتر شم روی نوشتهم اما الان ذهنم الان هرجاییتر شد.
امروز؛
نیاز ندارم کسی منو درک کنه. نصیحتم کنه، مذمتم کنه یا تشویقم کنه.
من برای چیزهایی که نمیشد تغییرش بدی هم تلاش کردم. برای چیزایی که میدونستم زیاد تغییر نمیکنه. اما تو همهی همهشون حتی اونا که فهمیدم عوض نمیشه هم امید داشتم که این یه استثنا هست. به همهچی امید داشتم تا خودمو سرپا نگه دارم.
الان؛
و حتی ۲۰و خردهای سال پیش؛
نفهمیدم چرا خانوادهم یا هرکی، نمیتونه بفهمه آدما اگر بخوان تغییر میکنن. نه اینکه خودشون بخوان بقیه رو تغییر بدن.
سردرد دارم.
سکوت، سکون. یه صحنه راکد تو فیلم. خودم تو آینه. یه لحظه بیشتر نشستن رو مبل وقتی آفتاب تو صورتمه. الان، حرفای تو هال و جلوگیری از کنجکاویم. دیگه تلاش نکردنم برای ادامهی حرفها. پی بحثهای تکراری رو نگرفتن.