مِه

برای هر چه که باشد، باشد. حقیقتا از خواب شب برای چی باید گذشت؟ به چه بهایی؟ اندک و توخالی؟ :)) 

دلم نمیخواد بیدار بمونم. دو سه شبی هست که چک نمی کنم. نمیدونم... چند جایی خوندم که دختران ماولد آبان یک سری خصوصیت های مردونه دارن (حالا شما بگید خوبه یا بد؟ :)) و من نمیدونم برای این هست؟ یا برای اون هست؟ یا اون یکی و شایدم...؟ حالا جالب اینجاست از انتها هم میترسم! یک چیز هایی به دست خودم و به تدریج شکلشون میدم و بعد مثلا در یک شیب تند نزولی مودم قرار میگیره. 

امروز از بچگی هام پرسیدم. از مامان. گفت آره تو در بچگی اینگونه بودی. راستش عجیب غریب بودم. این فرق داشتن رو دوست دارم. به نظرم به کارم خواهند اومد. 

نمیدونم براتون پیش میاد یا نه... برای من خیلی زیاد پیش میاد. اینکه با اعداد و نشانه های تکراری و هم مفهوم انگار من باید پیغامی رو دریافت کنم. نمیدونم به اینها اعتفاد دارید، ندارید... برام مهم نیست حقیقتا. اما برای خودم مهم هستن. 

راستش من ادم کینه ای هستم. و این کینه رو یک جایی بروز میدم. آدم خطر ناکی میشوم. فکر کنم طبیعی هم باشه. اگر هم نبود، عیبی نداره. مهم این هست که من اینجوریم. این هم خاص هست، متفاوت هست... 

تفاوت... ماها اینهارو نمیپذیریم. اینکه کسی با عقاید و سلایق ما جور نیست. راستش من هم زیاد نمی پذیرم. 

دیروز نامه ای رو خوندم. شب قبل از خواب با توجه به محتوای اون نامه به حقیقت انکار ناپذیری فکر میکردم. وقتی که همه جا تاریک بود، به این فکر کردم که امکان داره همین لحظه من تمام شوم. وقتی تمام شوی جسمی در اینجا وجود ندارد. راستش اگر کسی تو را نمیبیند، فکر کن که تو مردی و تمام شدی. ناراحت شدی؟ ناراحت نشو، ایرادی ندارد... 

_و بعد شخصی وارد اتاق من بشود و بگوید بیا تا برویم؟ 

(برای من که گاهی رفتن از این دنیا راحتی به ارمغان میاره انگار و او را پذیرا هستم، عجیب بود. کمی درونم تهی شد. راستش به لذتی که نبردم، کارهایی که نکردم، دوستانی که نداشتم، راه هایی که نرفتم، نه نوشتمو نه خواندمو نه گفتم و... فکر کردم. غم انگیز بود، نبود؟) 

هنوز هم نباید زیاد فکر کنم. راستش بسیار فکر کردن راجع به اینکه حقیقتا تو روزی خواهی رفت و واقعا در نهایت هیچ نیست، کمی ما ادم ها رو ناراحت میکنه. 

 

اهنگ رو پلی کنید. (: heart

  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۵۰
  • ۳۲ نمایش

از اون اولشم این رشته رو دوست داشت، با کلی پافشاری... یه جورایی همه چی دست به دست هم دادن که بره رشته ای رو بخونه که علاقه داشته بهش از همون اوله اول 

بعد یادمه من با کلی اکراه اومدم این رشته 

بعد الان اون همون ترم اولی با علاقه ی زیادش و کسب مهارت هایی که لازم داشت کم کم داره وارد بحث درامد و شغل میشه 

منم کلی از امیالمو کشتم 

وگرنه کیه که با علاقش بره سمت یه چیزیو موفق نشه؟

اصلا من همیشه به این فکر میکنم که ادم باید اون کاریو انجام بده که دوست داره و البته عقلانی هم هست، بعد اگر رسید به بن بست ناراحت نمیشه 

چون تصمیم خودش بوده، خودش خواسته 

من واقعا هیچیو نخواستم 

هی خودمو توجیه کردم و میکنم 

ولی واقعا می ارزه؟ من روحم کشش داره به چیزای دیگه که اینجا گیرم نمیاد، اگرم بیاد محدوده

ولی واقعا می ارزه؟ من چند سال دیگه میمیرم 

ولی واقعا می ارزه؟ من هی خودمو قانع میکنم 

فدا سرم اصن 

گوه تو همه چی اصن 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۳۱
  • ۲۲ نمایش

دلت تنگ نباشه

۱۶
اسفند

نمیدونم چرا، شایدم بفهمم چرا اگر یکم فکر کنم 

دلم تنگ شد امشب، شاید روزای دیگه هم تنگ میشد 

آره کلا یهو همینه، ادم دلش تنگ میشه حتی کوتاه 

اونقدری کوتاه که تو بیست و چهارساعت روزش این حس دلتنگیه از یادش میره 

منم دلم تنگ میشه 

عین خودت، عین خودتون 

شما دلتون تنگ نمیشه؟ چرا میشه، یکم، یه کوچولو حتی 

من 

مثلا اینجوری یه وقتی به یه شکلی دلم تنگه تنگه 

دلم میخواد اونجارو، اون فردو، همه جوره همه جوره... 

اما هی این دلتنگیه که سرکوب شه 

هی این دلتنگیه که درمون نشه حتی کوچولوی کوچولو 

باعث میشه که من شکل دلتنگیم تغییر کنه 

کمتر دلم تنگ شه، مثلا هفته ای یکبار، بعدش سه هفته ای یکبار و... ولی خب نگهش میدارم و بهش پایبندما 

انگار دلم یه پیش فرض داره واسه دلتنگی 

بعد این دلتنگیه اینجوریه که دیگه همه جوره نیست

فقط دلم تنگ میشه 

اما دیگه نمیخوامش 

شبیه چای سرد شده روی میزه که دو ساعت پیش دلت میخواست هورت بکشی قلوپ قلوپ با یه قند تو لپت بکشی بالا 

اما خب 

حیف که دیگه سرد شده، از دهن میوفته 

نمیدونم، نمیدونم... شما بگید برام خوبه ادامه بدم؟ ادامه بدم که این حس دلتنگیم سرکوب بشه؟ اگر خوب بشه همه چی پس چی..؟ نمیدونم. شما هم نمیدونید :) 

کیه که بدونه اصلا 

.

یه چیز جالب 

من تو ذهنم یه اهنگ از شجریان داشت پلی میشد 

رفتم وبارو زیرو رو کردم، دیدم دقیقا همون اهنگ رو یکی تو پستش نوشته 

البته ازین موارد برا من زیاد پیش میاد؛ مشابهشون...

.

خلاصه که آره :) 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۱۹
  • ۴۸ نمایش

Aşk

۱۳
اسفند

حقیقتا من اگر هیچ ملاکی برای زن زندگی بودنمو نداشته باشم که البته در حقیقت دارم... :)))

اون عشق حقیقی من و اون تمرکز من وقتی غذا درست میکنم خصوصا غذاهایی که تا حالا درست نکرده بودم، بسیار بسیار ستودنیه... :)))

سو...پکیج کامل. بدون ریا. 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۴۸
  • ۶۰ نمایش

تنهایی

۱۲
اسفند

شنیدم می‌گفت آره این بیچاره ها از سر تنهایی و ... حاضر به اون درده شدن 

ما ها کلا خلقتمون عجیبه

من زیاد دورم شلوغ بشه، عمیقاً تنهایی رو طلب میکنم یا حداقلِ افراد رو که خب اونا هم افرادی باشم که بشه باهاشون گذروند

و وقتایی هم که تنهام عمیقاً دلم جمع و بیرون رفتن رو میخواد 

و برای اینکه بزنم بیرون هم کلی باید رو خودم کار کنم... یعنی بیرون رفتن برام سخته اون اولش... اون تصمیمه که برم یا نه 

خدانکه که از سر تنهایی ماها کارایی بکنیم که درد بکشیم... 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۳
  • ۹ نمایش

بیا فرار

۱۲
اسفند

بیا فرار 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۱۲
  • ۱۵ نمایش

خیلیم خوب..

۰۹
اسفند

دوست دارم با بعضیا حرف بزنم 

خیلی راحت 

اما اونا براشون مهم نیست 

یا فکر میکنن من برام مهم نیست 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۹
  • ۴۱ نمایش

شماره یک) خودمم نمیدونم چمه

  • ۰ نظر
  • ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۱
  • ۵۶ نمایش

از آذر بودش

۱۵
بهمن

من خواستم برات دکلمه بفرستم که دوسش داشتم اما تو باز نبودی 

خواستم اینجا بزارمش یه گوشه اما اخلاقمو که میدونی... :) 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۳۰
  • ۴۴ نمایش
  • ۰ نظر
  • ۰۵ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۱
  • ۴۲ نمایش