مِه

بذار یادم‌ بیاد این مدتو

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۵۱ ب.ظ

به دیدن ماه هایی که گذاشتن اون گوشه ی وبلاگم نیاز داشتم

به اینکه ببین می‌گذره فاطمه 

نمیدونم اینجوری بودن اسمش کنار اومدنه یا نه 

اصلا اسمش چیه خب؟ مثلا الان از اشتباهاتی که کردم دلم میخواد قایم شم یه گوشه 

از اینکه منو مقایسه کنی با یکی که شرایط بهتری از من داره 

یا به نظر خودت بهتر از منه

ازینکه دلت یهو بسوزه بگی آخی بدبخت.. 

ولی من با خودم تقریبا کنار اومدم 

نمیدونم اصلا نوشتم یا نه و اگر نوشتم کجاهارو نوشتم..؟ مهم بودن؟ آره به گمونم 

من خودم گفتم دیگه بهم پیام نده 

نه فقط به یه نفرا..! 

هم من قطع کردم 

هم بقیه با من قطع کردن 

فرق بقیه این بود که من نفهمیدم چراشو. فقط یهو دیگه دیدم نیستن 

بعد من با خودم فکر کردم یعنی من میتونم اون آدم سمی تو زندگی کسی باشم که بخواد منو حذف کنه؟ _شاید

این بده؟ _نمی‌دونم

حالا من ناراحتم بابتش؟ _نه دیگه 

فهمیدم یه چیزایی از دور قشنگ بودن برام 

مثه رشته ای که دوستش داشتم

وقتی تو دلشون رفتم یهو پا پس کشیدم 

خیلی ترسیدم و نگران شدم 

اسم این حسامو هرچی دوست داشتن گذاشتن 

وابستگی، ترس از جدایی، ترس از موقعیت جدید، بی انگیزگی و خیلی چیزا

من چندماه پیش هم یزدو دیدم هم تهران 

هیچ جا قشنگتر از شیراز نبود هیچوقت تو سر من 

هیچ جا مهربون تر از جنوب نبود 

هیچ جا خواستنی تر از پاییز اصفهان نبود 

من اشتباه کردم 

بزرگ 

یکیشو همین چند وقت پیش کردم احتمالا 

یکیش که تو سرم از بقیه پررنگ‌تره 

میدونی انگیزه من چیه؟ 

یه آقاهه سیستان بلوچستانی که تو فروشگاه دانشگاه کار می‌کرد  

با یه روپوش سفید و لب خندون 

دامپزشک بودش 

همش این حرفش تو سرمه که میگفت ما جنوبیا باید درس بخونیم 

اصن من خودمو قاطی جنوبیا میدونم :))

ما هرچقدر هم خوب بودیم هیچوقت تو علامه حلی نبودیم

شهید بهشتی برامون یه بهشته واقعیه 

اون گرد و غبار باعثه تعطیلیا رو ما نداشتیم هیچوقت 

ما حتی برف هم نداشتیم 

آره 

چه چیزایی 

چه چیزایی.. 

خوبه همینجوری 

دوست نداشتم کسی از من بدونه

میدونم تو از همه بهتری 

از بین همکلاسیات از همه بهتری 

قول میدم خیلی زود این دوری رو تموم کنم 

میدونم دیگه برنمیگردی به این شهر 

دوست دارم همینجوری که برات مینویسم، برات بفرستمش 

یادمه یه بار برای آخرین بار همو محکم بغل کردیم و بهم گفتی بیا همو بغل کنیم شاید دیگه همو ندیدیم! و باورم نمیشه تو درست گفتی!

برای ندیدنت ناراحتم؟_نه راستش 

من دارم خودمو با تو مقایسه میکنم 

ما همیشه کنار هم بودیم 

اما الان نمیدونم تو کجایی و چیکار می‌کنی 

میدونم با کسی بیرون نمیری و درس میخونی.. خیلی میخونی.. انقدر که چشمات ریزتر شدن 

نمیدونم چی میخواستی از زندگی 

هیچوقت از هم ازین سوالا نکردیم  

میدونی من متنفرم ازین وضعیت 

خسته نه. متنفر 

 

آخه کوشولو جون

شنبه, ۹ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۱۴ ب.ظ

روزایی که گذشت توی خط به خط دفترم‌ ریز به ریز حک شد. 

من از خودم ایراد گرفتم. به پر و پاچه‌ی خودم پیچیدم. رو مخ خودم راه رفتم. خودمو دلداری دادم. حسود شدم. خودمو مقایسه کردم. افسوس خوردم. دلم سوخت. خواستم‌ بارها اینجارو حذف کنم اما نمیشد‌ و هنوز منتظرم. منتظر بودم. معده درد گرفتم. استرس کشیدم. به دوران خرخونی سلام کردم. بی‌انگیزگی کشیدم. ناامیدی رو حس کردم. به آینده فکر کردم و... تا دلت بخواد.. تا دلت بخواد..

فهمیدم‌ چقدر آدما متفاوتن. ما بالاخره راضی میشیم و کوتاه میایم. و..؟ 

یادم‌ نمیاد اینجا نوشتم که چقدر سر دانشگاه زجرکش شدم یا نه. بهرحال؛... 

دیشب فهمیدم تو چقدر زود معنی تنها شدنو یاد گرفتی. یادمه بهم گفتی نرو و بمون. ولی من فاصله گرفتم ازت و تو دیگه بهم نگفتی که بمونم. من از تو دلگیر نیستم، از خودم..؟ از خودم چرا. گاهن. پیش میاد، مگه نه؟

چقدر آروم بودی 

تو خودت بودی و جلو می‌رفتی 

داری برای آزمون علوم پایه خرخونی می‌کنی 

تو از همه تو اون جمع بهتری 

باهات تماس می‌گیرم 

خیلی زود.‌

ممنونم که به یادم موندی. 

فکرشو میکردی.‌.؟

شنبه, ۲ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۱۸ ب.ظ

روبه‌روم لپ تاپ روشن و یه عالمه کتاب و جزوه‌س 

فکر میکنم.. 

پاهام درد دارن 

به زبان فکر میکنم 

به اینکه چقدر درسام زیادن

به تاریخه نمیدونم چند دی ماه 

به اون دانشگاهی که .. که ... که هربار رد شم که که 

که ته ته توانم چیه

به آهنگ گوله برفا میرقصن فکر میکنم

که حال من خوب نمیشه؟ نه با الکل نه قرصی؟

تنها

تو دوست من نبودی‌. تو اصلا از دوستی چیزی نمیدونستی. تو منو اصلا دوست نداشتی

پاهام درد دارن

نوشتم، انقدر حالم خرابه که دلم میخواد تا صبح پشت میز بیدار بمونم 

 

آب حمام یخ شدش یهو و لرز کردم 

اومدم تو آفتاب سوپمو نیمه خوردم 

به خودم اومدم که... دقت کن فاطمه، حسش کن. گرمی آفتاب رو روی پاها و شونه‌ت حس کن. ببین پاییزه؟ تو داری سوپ میخوری. ببین رنگ پوستت زیر نور خورشیدو؟ 

ناخن‌هامو کوتاه کردم 

به اولین و آخرین فرصتمون که زندگی هست فکر کردم

هربار یه مفهومی برام داره و یه نتیجه ازش میگیرم 

یه امروزی رو اینجوری بودم که چه حیفه این یه بار نشه برام اونی رو که میخوام 

میدونی؟ 

من خوشحالی رو بلدش نیستم... امکان داره دلم ضعف بره و ذوق کنم یه وقتا... فقط برای چیزای کوچولو 

و میدونی؟ 

حس میکنم دیگه اونجور موقعیتی برام پیش نمیاد اونجا 

یعنی هیشکی نیست اونجوری 

منم نیستم 

اگر باشمم اون مدلی دیگه نیستم 

بااینکه دلم یه وقتا میگیره ازش-

 

تحمل

شنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ب.ظ

انگار نمیتونم‌ببینم و بشنوم 

انگار تحمل ندارم 

انگار به یه سنی رسیدم که باید گذر کنمو این یه چیز غریزیه یا هرچی.. هرچی که تو خلقت منه و خیلیای دیگه که فهمیدنش 

ولی من موندم تو اون مرحله به هر علتی و عصبی میشم 

یه چیز ساده اما واقعنی!

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۳ ب.ظ

از اون شب همش دارم به حرف علی بندری فکر میکنم

احساساتمو زیر سوال بردم 

افکارمو هم همینطور 

اینا چه ری‌اکشن هایی هستن که نشون میدم؟ 

چی میخوام؟ 

چون ذهنم خیال میکنه اینجوری داره از ژن‌هام حفاظت میکنه؟ :)

یا مثلا تو فلان موقعیت اجتماعی من میتونم ژن‌هام. به خوبی انتقال بدم؟ :) 

خیلی عجیبه، نه؟ 

اینجوری ولی راحتتره... 

میتونی بفهمی چراشو؟ 

تو جاده‌م 

احساس میکنم بخاطر همین ساندویچ کالباس سردی که حتی نصفشو هم نخوردم، تهوع گرفتم 

احساس متغیری دارم 

انگار دوتا مخالف نشستن رو به روی هم 

من واقعا نمیتونم دوتاشو داشته باشم 

چون اینجوری نمیتونم بهترینه هرکدوم رو به دست بیارم 

دلم نمیخواد از من سوالی بشه 

چون دلم نمیخواد دیگه جوابی بدم 

چون که نداره

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ب.ظ

حالا باید صبورتر باشم 

ته دلم خالی میشه یهو...

یه عالمه خستگی و بی‌انگیزگی و حال بد داشتم تو این چند روز 

فقط دلم میخواد یه جا آروم بتونم برم تو خودم...

برای امشب

شنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۱۵ ب.ظ

ببخشید که نه من خوشحالم نه تو 

دیوانه مگر در پاییز هم میشود گل داد؟‌

شنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۰ ب.ظ

...

باهام حرف بزنید :)

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ