مِه

من بعضی وقتا به این فکر میکنم که واقعا دنیا بی ارزش تر از اون چیزی هست که من یه چیزیو بخوام اما نداشته باشمش. یعنی حتما باید داشته باشمش. یعنی نباید حسرت به دلم بمونه. چرا؟ چون این دنیا بی ارزشه..! 

ولی خب... دیدی؟ آدم هی میره جلوتر... یه چیزایی رو میبینه و میفهمه که انگار نباید. که انگار هیچوقت دلت نمیخواست اینارو بدونی. که اصلا حتی فکرشو نمیکردی اینا وجود داشته باشن که حالا دلتم نخواد که عمیق بفهمیشون. 

انگار یه چیزایی مال تو نبودن. از همون اول مال تو نبودن. انگار تلاش کردی، جون کندیا اما خب تو راه درستی نبودی! میدونی چی میگم؟ انگار تو آدمش نبودی... 

امروز صبح رفتم آزمایش، یه خانم دیگه بود اعصاب مصابمم بهم خورد ازش. یکم تلاش کرد رگو پیدا کنه بعد گفت نه نیست! =)) پاشو بگیر بخواب. خوابیدم، گفت چون ترسیدی! گفتم نترسیدم! گفت نه الان میگیرم برات ببینی درد نداره دیگه نمیترسی! وقتی پیدا کرد رگمو گفتم حالا میشه بشینم؟ اینجوری راحت نیستم. دوباره تأکید کرد آره چون ترسیدی، آره عزیزوم بشین. تهش هم انقدر لفتش داد ایندفعه برعکس دفعه قبل فشارم افتاد و دوباره گرفتم رو تخته خوابیدم. بعد دوباره تأکید کرد که بهت گفتم که بلند نشو، چون ترسیدی. =)) 

.

چقدر بابت چیای الکی دلم میگیره. امروز صب یه دختره رو دیدم داشت میرفت مدرسه. دلم گرفت. کلی هم گرفت. 

بعدش هم رفتم کتابخونه

.

کاش میشد که یه چیزایی نمیشدن 

یعنی کاش اصلا تو زندگیت نبودن، اتفاق نمی افتادن 

و حالا که هستن، باید یه جوری برخورد کنم که انگار نیستن... میدونی چقدر سخته اصلا؟ حتی نمیدونی دارم چی میگم، راجع به چی میگم...

من آب سیب میخوام

من دلم میخواد زبان بخونم

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۳۱
  • ۳۰ نمایش

چه فرجامیست

۱۹
شهریور

کاره یه لحظه است... 

دیشب برای خودم نوشتم هر وقت ترسیدی، بیشتر برو تو دلش و...

دوباره

فقط 

یه لحظه است.

 

 

از جمله نوشته هایی که اگر بعدا ها برگردم بخونم، برای اینکه دلیل و مفهوم نوشتمو بفهمم باید خیلی فکر کنم. شاید! شاید به یاد بیارم، شاید از یاد برده باشم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۱۸
  • ۱۱ نمایش

تدریجی. .

۱۴
شهریور

هیچ چی جالب نیست عزیزم 

همه چی عین همه، دقت کن ببینی... 

اینجا همه چی خسته کننده هست، گاها اما من کارهای تکراری رو با حس های مختلف انجام میدم، گاها من نگاهمو عوض میکنم تا از دید بهتری ببینم و یا حتی دید متفاوت تری! 

بهرحال چیزی از تکراری بودن ماجرا کم نمیشه عزیز من 

همینه که هست.

من خیلی پر شدم از یک سری فکرهایی که شاید آدم های کمی توی سرشون دارن، من نمیدونم چجوری باید حرف بزنم راجع بهشون. 

خیلی وقتها به من گفتن: باز فاطمه دوست داره حرف بزنه، اما نمیتونه 

یا؛ چرا حرف نمیزنی 

یا خوشت نمیاد حرف بزنی با ما؟ 

و... 

به جز اون بخشی که دلم نمیخواد راجع بهشون حرف بزنم، یک بخشی هست که... که واقعا بلد نیستم راجع بهشون بگم. از کجا بگم؟ چی مهمه؟ کدوما باید گفته بشه؟ اصلا چه فایده؟ منطقی نیست..! 

و از طرف دیگه... کاش درد یه دونه بود، اگرم بود درد خودت بود، واسه خودت بود... میدونید؟ 

ایندفعه با جریان زندگی پیش میرم، مقاومت نمیکنم. واقعا میگم... واقعا میرم و مقاومت نمیکنم. امروز دعا کردم اصلا به چیزی که صلاح من نیست دل نبندم و یا در جهت خواستنش قدم برندارم! دوباره اون قسمت مغزم فعال شد که مثلا منطقی حرف بزنه... نه فاطمه ببین، اینجور، اونجور..! در اوج غیرمنطقی بودن، ادعای منطقی بودن داره. 

و چیزهای دیگه... که بیهوده ان پس نمیگم. (مثله همینا که گفتم البته..:))

خب البته که من حالم به طور کلی خوبه، فقط به مُلده شدنمم راضیم با اینکه به خودم هی میگم آخ چه بده با حسرتات بمیری! آره همینطوری ها...

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۳۶
  • ۵ نمایش

یادم میمونه چقدر منتظر موندم 

چقدر انتظار کشیدم 

چه انتظار های بیهوده ای 

برای چیزهای بیهوده تری کشیدم 

چه انتظار های بیهوده ای کشیدم! چه افراطی... چه بیهوده... چه بی عقل... 

با اینکه همه اینارو میدونستم. 

من از انتظار متنفرم! تنفر شاید شدید باشه براش اما بدم میاد! بدم میاد خیلیم بدم میاد. 

منتظر چیزای خوب بودن 

منتظر یه روز خوب رسیدن، با اینکه میگن روز خوبو باید ساخت! بدم میاد بدم میاد! 

منتظر بارون بودن وقتی هوا ابری شده و یا اعلام بارندگی کردن 

منتظر دوستت موندن وسط آشفتگی های عظیم

منتظر یه حرف موندن 

منتظر موقعیت خوب بودن 

منتظر اومدن پستچی 

منتظر بودن هی منتظر بودن هی انتظار هی بد بد بد 

من منتظر هیچی نیستم. نمیخوام منتظر باشم، نمیخوام. ن می خوام

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۳۵
  • ۶ نمایش

A J A B

۰۸
شهریور

حدود نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه تو مطب پاهامو چسبوندم به هم و کج نشستم و تکون هم نخوردم! 

چقدر بده آدم ماسک میزنه و بخوان نگاش کنن فقط تو چشاش زل میزنن. من اینطور مواقع نگامو به پایین میندازم. یا مثلا نشستی پاتو انداختی رو اون یکی پات، کناریت به پاهات نگاه میکنه. بعد تو هی فکر میکنی الان من پاهامو جفت بذارم، الان کج تر بشینم، الان پاشم وایسم. 

آها اینم بگم، برگشتنه پسر همسایمونو دیدیم تو کوچه سیگار نامرغوب میکشید بعد از سرفه به مامانم میگم؛ مامان نظرت چیه بریم بهش بگیم بابات میدونه میکشی یا نه؟ اونم نامرغوب.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۴۷
  • ۳۶ نمایش

Amelie

۰۲
شهریور

اگر خویشتن داری کنم، ادامه آملی رو خواهم دید. نه فورا ولی حتما.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۱۹
  • ۴۴ نمایش

یک چیزهایی از تهوع سارتر به یادم مونده

مثلا: دچارش شدم، امروز ...فلان ساعت در روز... دچارش شدم، دوباره دچار تهوع شدم. اینبار شدید تر از قبل.

.

دچارش شدم، چند روزی هست که پر رنگ تر شده. دوست ندارم کاری کنم، دوست دارم برام کاری کنند... خیال میکنم خیلی هم زیادم بوده این همه زیستن.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۷
  • ۲۳ نمایش

راستی!

۲۴
مرداد

شاید باورتون نشه 

ولی یه زخمی چیزی میمونه براتون 

اون لحظه شاید زیاد غصه بخورید، شاید هم گیرنده های حسی و درد و غم و ایناتون مث من دیر فعال شه؛ فرداش بفهمید زخم شده بعد غصه بخورید 

ولی هی که میگذره 

اون زخمه جاش میمونه ها 

ولی دیگه اونجوری غصه نمیخورید. 

شاید کمتر غصه بخورید 

شایدم دیگه اصلا غصه اش رو نخورید 

الان من تو مرحله کمتر غصه خوردنم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۵۹
  • ۳۳ نمایش

کافر.

۱۹
مرداد

امشب، غمگین گذشت. بقیه اش رو به خواب میگذرونم تا طلوع آفتاب. 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۴۷
  • ۱۸ نمایش

سرم درد داره، از دیشب هم درد داره. حدود ساعت چهار صبح بود که بیدار شدم و منتظر اذان بودم که مثلا بهانه ای برای بلند شدن از جام باشه. هی غلت زدم و سعی کردم چشمامو ببندم که مثلا خواب برم اما نشد. گوشیمو چک کردم، ساعت ۴:۲۷ رو دیدم. 

بهرحال... بلند شدم و یک ساعت درس خوندم. تُف به این کتابم که بهش نیاز دارم و نیست. واقعا چرا نوشته شده بود پول کتاب انقدر ریال و هزینه پست برعهده خودتون، بعد که خواستم سفارش بدم گفتن نه اون اطلاعیه واسه خیلی وقت پیش بوده و الان پول کتاب انقــدر با هزینه پستِ انقــدر! ! ! وا ! ! ! جالبه بدونید اون اطلاعیه برای خرید کتاب اونقدرا هم واسه عهد بوق نبوده، احتمالا به یک ماه هم نمیکشید. 

سرم درد داره. واقعا تو خورد و خوراک مشکل دار شدم، تو خواب هم. به این فکر بودم که ببینم روزانه چند ساعت میخوابم. 

کتاب هایی که سفارش داده بودم، رسید. خب خوشحالم :) احساس کردم واقعا دیگه تابستون شده. 

من مقدمه کتابها رو نمیخونم، یک راست میرم سراغ خودِ اصلش. حالا شایدم بخشی از اصلش توی مقدمه اش باشه! نمیدونم. ایندفعه مقدمه و یادداشت اول کتاب رو خوندم. این کتاب در مورد پسر بچه ای هست که یه مشکل روانی داره از قضا با همین مشکل به دنیا اومده. جلد این کتاب مثلا عکس اون پسر بچه هست، واقعا غمگینم میکنه. 

توی سرم پر حرفه. مثل اینه که شما وارد جمعی بشید که همه همزمان دارن باهم صحبت میکنن. یعنی حتی پچ پچ ها هم در کنار عربده هاشون کاملا واضح شنیده میشه و شما حس کنید اگر یک ثانیه دیگه توی اون مکان بمونید احتمال داره وسط اون جمعیت بالا بیارید به نحوی که دل و روده اتون هم بیوفته کف زمین. غالبا باید نگران باشید، اما احساس سبکی داشته باشید. 

سرم دقیقا همون مکانه، سلولهای مغزم دقیقا همون آدم های حراف هستن. 

ناراحتم، به فکر فرو میرم و هر چیز مشابه... مرگ واقعا هیچوقت برام قابل درک نبوده. نمیتونم تصور کنم کسی که بوده، یکهو نباشه. یعنی حتی با شما قهر هم نکنه، یعنی حتی نگه من دلم نمیخواد کنار تو باشم و میرم کنار یه احمق تر از خودم. من واقعا نمیتونم تصور کنم عزیزانمو از دست بدم، از دست بدم یعنی کاملا از دست بدم و آره... یعنی حتی با من قهر هم نکنن و... . عزیزانم، اونهایی که دوستشون دارم و یا حتی ازشون متنفرم. تصور کنید شما از بقال سر کوچه تان بخاطر اینکه هر روز بوی تند سیگار و عرق میده و گرون فروشی میکنه و خال خیلی بزرگی داره متنفر باشید، بعد اون بره و کلا هم بره و اونقدری بره که دیگه شما نتونید ازش متنفر باشید یا فایده ای هم نداشته باشه. خیلی غم انگیزه، خیلی. 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۸:۲۷
  • ۲۸ نمایش