این همه سال که میبینی و حتی بیشترش
من فقط تحمل میکردم
یه جاهایی با پای خودم نرفتم تو فردا اما پرت شدم
یه جاهایی هم گیج بودم نفهمیدم کی صبح شد
یه وقتا از روی ناچار یه وقتا از روی امید، خودمو کشوندم به 00:00 به بعد
آره عزیزدلم...
من فقط تحمل میکردم
یه جاهایی با پای خودم نرفتم تو فردا اما پرت شدم
یه جاهایی هم گیج بودم نفهمیدم کی صبح شد
یه وقتا از روی ناچار یه وقتا از روی امید، خودمو کشوندم به 00:00 به بعد
آره عزیزدلم...
من بچه بودم وبلاگهارو زیر و رو میکردم :)
یادمه همش به آخرین نوشتهها و تاریخاشون نگاه میکردم.. برام واقعا سخت میشد که مثلا تاریخهارو نذارن کسی ببینه
میرفتم مثلا تو تاریخ پاسخشون به کامنتا میگشتم ببینم هستن هنوز؟
نمیدونم اما حس میکنم یکی مثل من اینکارو میکنه
میاد میخونه و براش جالبه
همش دلم میخواد زود بیاد باهم حرف بزنیم و برام بگه از خودش و اینکه ما چقدر شبیه به همیم
بعد من بشم کسی که میتونه پیشش خوده خود واقعیش باشه و یه جورایی نقش یکی باشم براش که دلش میخواد تماما شبیهش بشه
اینجارو میخونی؟
من خیلی از نوشتههامو پیشنویس کردم
اسمت چیه؟
عاشق شدی؟
مراقب خودت و چشمات باش
سردرد دارم. خجالت میکشم الان بدونه که میخوام بوسش کنه، خوب بشه:))))
چشمامم درد داره
اصلا نخطه نخطهم :)
ولی جدی... به خوب شدن فکر میکنم... به اینکه خوب بشه دیگه همه چی برام
من واقعا صبوری کردم
صبرم خالی نبود. پُر شده بود.. به میزانی که تونستم.
گریهم میاد هربار که اون مسیرو برم
حس کردم که من چند بخشم
من، چندتا فاطمهم
که از چندتاشون عقب افتادم
.
بغل
حوصله گوه خوریای بقیه رو ندارم عمیقا
واقعا به من هیچ ربطی نداره تو چه گوهی داری میخوری و خوردی و قراره بخوری...
مگه نه اینکه دلتون میخواد زندگی شخصی داشتهباشید و میخواید هرکی سرش تو کار و زندگی خودش باشه؟
پس چرا انقدر باز هستید؟
یه جوری هستید که همه میتونن ورود کنن بهتون
یعنی خودتون اجازه میدید
مگه میشه بیای همممممممه چیو از خودت و فکراتو و ... بگی، بعد توقع داشتهباشی همه چی سکرت بمونه؟؟؟
کصت خله؟
نمیدونم.. شاید ماها فقط برای یه عده مهم باشیم.. در نهایت هم هرکی زندگی خودشو داره واقعا
من برای کسی مهم نیستم.. واقعا این دردناک نیست. این حقیقته
تو هم همینطور
مهم نیستی
دیگه من نمیدونم آخه چرا گوه میخوری 🤧
جاهای مختلف..
این خورد تو صورتم که غم من کمرنگتر بود انگار
انگاری که من باید ساکت میشدم
من ریختم تو خودم..
من همهی همه رو یادم میاد
بعد.. دیگه مهم نبود چقدر برام گفتن نه اینطوری نبوده و و ..
همش تو ذهنم بود که چقدر من نقطه شدم، پوچ شدم، هیچی.. هیچی نیودم براشون
فقط همیشه یکی دیگه مهمتر از من بود.
همیشه بعد از یه فروپاشی عمیق و حس خواستار تموم شدن بلند میشم و میام اینجا رو چک میکنم
شاید چون اینجا برای معنای طی شدن یه زندگیه واقعیه
شبیه "رونده"بودنه
خیلی پیوسته و آروم... یه جوری که خودت متوجه نشی الان چند ساله که گذشته
مثه حرکت ابرا شاید
آره دلم خواست برگردم و آرشیومو ببینم
حالم با خودم خوب نیست. به خودم حمله میکنم، از خودم خوشم نمیاد. بیخودی آزار میرسونم به خودم. ریز میشم و عیب از خودم میکشم بیرون و میذارم جلو چشمم. انقدر خودمو اذیت میکنم که گریهم میگیره..
راستش منم دلم خواست. شاید کم اما خواست.
مگه بچه بازیه؟
.
از درد بدی جون سالم به در بردم
.
تقصیر کافیمیته
.
یخمه
.
_با خودم فکر میکنم..
+خب نکن
اوهوم