بیبیبیمارستان
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ
تا ۱۰شب بیمارستان بودم،
خیلی خستهم
سردرد دارم
چشمام خستهن، نیاز دارم به قطره چشم اما نیاوردمش اینجا
زیر پتو، پاهامو جمع کردم تو دلم
دوست دارم باهاتون حرف بزنم
نمیدونم چی بگیم مثلا و اینجوری هم هست که خب.. همیشه مکالمهای که دوس داشتم رو نداشتیم، میدونید؟ طولانیرو از هر چی گفتن و بیپروایی
خلاصه... همین :)
نیاز دارم فردا یه عالمه بخوابم
یکی بیدارم کنه با ناز
دست بکشه رو موهام
برام غذا درست کنه و بهم بده
لباسامو جمع کنه تا برم حمام
موهامو خشک کنه و همش مراقبم باشه :)
اون یه نفر هم خودمم
- ۴ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۳۱