دارم یخ میزنم
دارم میشکنم
مرگ رو تو خواب میخوام
دلم میخواد جمعه شبکه دو رو روشن کنمو فیتیلهها ببینم
کاش قاطی این دغدغههای ریز و درشت بزرگسالان نمیشدم
باید بیشتر مراقب خودم بودم
باید... باید...
امروز؛ شیک خوردم. دوست داشتمش، قبلا دوست نداشتم. دلم تنگ شد. امید دادم به خودم. ناامید شدم. نخوابیدم اما انگار خواب رفته بودم. برای فکرام؛ خیلی دیره یا خیلی زوده.
گفتم یه چیزی بگو حالم بهتر بشه راجعبه اینها؛ گفت خوبی و خوبه اما تو میخوای بهتر بشه.
حالا دلم میخواد زیاد بنویسم، هر لحظه رو.
برای چی؟ نمیدونم.
دلم برای دل شکستهش، شکست. تنها بودن بعضی وقتها سیاهه، خیلی سیاه.
دوست دارم جرئتش رو داشته باشم. نمیدونم چرا خودم رو آزار دادم این مدت. خودم خواستم؟ نمیدونم. کسی از من خواست؟ فکر نمیکنم... نه صد درصد!
من فکر کردم با خودم. بحث یکی دو روز هم نیست... همه رو گذاشتم کنار هم و حالا دیگه مطمئنم. به هیشکی هیشی نمیگم. حالا باید تنها ازینجا به بعد رو راه که نه؛ بدوم. میتونم دووم بیارم؟ به گمونم.
خیال میکنم به خودم اومدم. سر چیزایی که من یه بخشی از عمرمو یه جور دیگه فکر کردم و رویا بافتم، حالا باید بشکافم و از نو ببافم. میبینی چه سخته؟