یعنی فردا آبان نیست
یک مشت حروف نامنظم ردیف شدن تو مغزم. حتما انتظار دارن کلمه بسازم، جملهبندیهای منظم و نوشتن..!
دلم برای آبان میسوزه که حالا باید جاشو بده به آذر خشک و سرد.
من گوشهام هنوز صدای آتیشو تو سرمای پاییز نشنیدن، هنوز نرفتم اونجا و برگها رو ندیدم، حتی دستمو نگرفتم توی آب اون رودخونه که بیحس و قرمز بشه.
هان.
کتاب میخرم.
من نمیتونم و یا بهتر هست بگم که... نمیخوام، از یه سری چیزا محروم بشم. مثه همین کتابه :)
قصر آبی یا کنار رود پیدرا... یا گزینههای دیگه
.
اینجا؛
بهم حس امنیت و آرامش بده لطفا. من اینجارو دوست دارمش آخه.
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۱
- ۶۶ نمایش