همین الانم
به هم ریختهم
نمیدونم چمه
مشکل از چیه اما هرچیزی به نوعی بهم فشار میاره
خودم میدونمنباید اینجوری باشمو ازین حرفا..
معدهم درد داره. خیلی رژیم غذایی بدی دارم
عصبیم
از دست مامان
از بابا
داداشم
خودم خودم خودم ..
ازینکه چند سال پشت کنکور بودم
از رشتهم
از اینکه انتخاب واحدم درست نمیشه
از دانشگاه کوفتیم
که نمیدونم کی از دانشگاهش راضیه؟ جز اونایی که بهترین جاها میخونن..
از خوابگاهمون که حس زندان یا تیمارستان متروکه رو بهم میده
از آدماش که از هرجایی، با هر فرهنگی و مذهبی و عقایدی هستن و تو... و هیچ احترامی قائل نمیشن
ازینکه من حرف مرخصی میزنمو مخالفت میشنوم و میدونم برای مامانمم که شده باید اینو ادامه بدم.. خستهم خستهم تا بینهایت
و صفحه گوشیم الان برام تار میشه چون چشمام پراز اشکه
شاید میخوام یکم.. یکم حداقل آرامش داشتهباشمو ذهنمو آرومکنم برای همینه که مینویسم.
از وضع مامان نگرانم
نگرانشم
عصبیم
دلم میخواد... دلم؟ چی میخواد دلم؟
نمیتونم مهربون باشم.
باید تو اتاق، تنها، زیرپتو باشم.
مامان میخواد کنارش باشمو نمیتونم... هیچی.. هیچی توان ندارم برای خوب بودن-
- ۰۳/۱۱/۰۲
- ۲۱ نمایش
گذر زمان همیشگیه. امیدوارم از پیدا کردن آرامشت دست نکشی و بالاخره پیداش کنی.