مِه

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سرم درد داره، از دیشب هم درد داره. حدود ساعت چهار صبح بود که بیدار شدم و منتظر اذان بودم که مثلا بهانه ای برای بلند شدن از جام باشه. هی غلت زدم و سعی کردم چشمامو ببندم که مثلا خواب برم اما نشد. گوشیمو چک کردم، ساعت ۴:۲۷ رو دیدم. 

بهرحال... بلند شدم و یک ساعت درس خوندم. تُف به این کتابم که بهش نیاز دارم و نیست. واقعا چرا نوشته شده بود پول کتاب انقدر ریال و هزینه پست برعهده خودتون، بعد که خواستم سفارش بدم گفتن نه اون اطلاعیه واسه خیلی وقت پیش بوده و الان پول کتاب انقــدر با هزینه پستِ انقــدر! ! ! وا ! ! ! جالبه بدونید اون اطلاعیه برای خرید کتاب اونقدرا هم واسه عهد بوق نبوده، احتمالا به یک ماه هم نمیکشید. 

سرم درد داره. واقعا تو خورد و خوراک مشکل دار شدم، تو خواب هم. به این فکر بودم که ببینم روزانه چند ساعت میخوابم. 

کتاب هایی که سفارش داده بودم، رسید. خب خوشحالم :) احساس کردم واقعا دیگه تابستون شده. 

من مقدمه کتابها رو نمیخونم، یک راست میرم سراغ خودِ اصلش. حالا شایدم بخشی از اصلش توی مقدمه اش باشه! نمیدونم. ایندفعه مقدمه و یادداشت اول کتاب رو خوندم. این کتاب در مورد پسر بچه ای هست که یه مشکل روانی داره از قضا با همین مشکل به دنیا اومده. جلد این کتاب مثلا عکس اون پسر بچه هست، واقعا غمگینم میکنه. 

توی سرم پر حرفه. مثل اینه که شما وارد جمعی بشید که همه همزمان دارن باهم صحبت میکنن. یعنی حتی پچ پچ ها هم در کنار عربده هاشون کاملا واضح شنیده میشه و شما حس کنید اگر یک ثانیه دیگه توی اون مکان بمونید احتمال داره وسط اون جمعیت بالا بیارید به نحوی که دل و روده اتون هم بیوفته کف زمین. غالبا باید نگران باشید، اما احساس سبکی داشته باشید. 

سرم دقیقا همون مکانه، سلولهای مغزم دقیقا همون آدم های حراف هستن. 

ناراحتم، به فکر فرو میرم و هر چیز مشابه... مرگ واقعا هیچوقت برام قابل درک نبوده. نمیتونم تصور کنم کسی که بوده، یکهو نباشه. یعنی حتی با شما قهر هم نکنه، یعنی حتی نگه من دلم نمیخواد کنار تو باشم و میرم کنار یه احمق تر از خودم. من واقعا نمیتونم تصور کنم عزیزانمو از دست بدم، از دست بدم یعنی کاملا از دست بدم و آره... یعنی حتی با من قهر هم نکنن و... . عزیزانم، اونهایی که دوستشون دارم و یا حتی ازشون متنفرم. تصور کنید شما از بقال سر کوچه تان بخاطر اینکه هر روز بوی تند سیگار و عرق میده و گرون فروشی میکنه و خال خیلی بزرگی داره متنفر باشید، بعد اون بره و کلا هم بره و اونقدری بره که دیگه شما نتونید ازش متنفر باشید یا فایده ای هم نداشته باشه. خیلی غم انگیزه، خیلی. 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۸:۲۷
  • ۲۸ نمایش

لیست فکری

۱۸
تیر

چی میشه که ما تصمیم میگیریم دیگه نباشیم؟ 

.

چی میشه که آدما یهویی میرن و دیگه نیستن؟ کسایی که یه روزی بودن، کنارمون خندیدن، گریه کردن، حرف زدن از فلسفه ی زندگی، کتابایی که خوندن، افرادی که باهاشون آشنا شدن، از کار، از تحصیلشون... . در کنارت بودن، دیگه نیستن. بود، نبود. یه نون، خیلی فرقه. خیلی عجیبه. چرا حقه؟ چرا مرگ حقمونه؟ به دنیا اومدیم حقمونو بگیریم؟ 

.

فکر میکنم به اینکه، رابطه ی اسپانیایی و انگلیسی شبیه فارسی و عربی هست

.

از محدود شدن بدم. از قفس کشیدن دورم بدم میاد

.

امروز فکر کردم از پیش بینی کردن و قوه ی تخیلم میترسم 

.

از یه سری آدم ها میترسم 

.

شبها خواب ندارم

.

پاهام درد دارن 

.

خواستم مثل همیشه کنار ناخن هامو کوتاه کنم، یادم رفت 

.

دردشو کشیدن یه جاها، تو یه سری موقعیت ها، بهتر از مواجه شدن با اون عاملِ درد هست. 

توی جنگلی، باید رد شی ازش. یه غول تو جنگله. تو میترسی؟ میترسی! باید هم بری! از ترست هم که شده باید بری. قلبت تند تند بزنه به حد انفجار بهتره یا غول رو در حالی که جلوت خمیازه میکشه ببینی؟ اولی! آفرین! 

.

کاش سفارشام بیان 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ تیر ۰۱ ، ۰۲:۲۵
  • ۲۳ نمایش