مِه

۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

دستبند مشکیشو در آورد گفت این مال تو. بعد خندید گفت این دخترونه هست. 

مو فرفری مشکی (: 

دیشب اومد، فردا می‌ره.. 

پایین پله‌ها بود، داشت کفش‌هاشو می‌پوشید. بهش گفتم عزیزم.. دستمو بردم سمت ریش‌هاش، کف دستمو بوس کرد. منم اومدم جلو لپشو بوس کردم.. 

چرا انقدر زود :(

۰ نظر ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۱۳

احساس تنهایی درونی! چیزی که با شلوغ بودن دور و برت حل نمیشه و خب دلت هم نخواد این تنهایی رو ولش کنی! اصلا بعضی وقتا یه درد رو تحمل کردن به از هزار درد تحمل کردنه

بعد اهسته اهسته اون درده تبدیل میشه به نقطه امنت

یه چیزی که باید باشه

اگه نباشه تو خوب نیست حالت

با این حال لذت بودن با عزیزان و بوی قهوه و طعم تلخش وقتی چشامو میبندم محکم

دیدن اسمون که بهم میگه من کوچیکم

یه چیزایی تا بی نهایتن... یه چیزایی خارج از درک و فهم منه..

بوی خاک بارون خورده و یاس وونه های کاهگلی و افتاب و بوی کیک که بپیچه تو خونه

لبخند به لبام میاره

با خیلی چیزای دیگه که یادمم نمیاد

 

بیدار بمون امشبو

 

دوست داشتم بریم بیرون میون مردمی که پر شور خریدای عید میکنن و از گرونی مینالن قدم بزنیم

دوست داشتم بریم ماهی ها رو ببینیم

دست بکشم رو سر یه اردک کوچولو

قدم بزنیم قدم بزنیم

هوا هنوزم سرده

قدم بزنیم و نوک بینیمون قرمز شه

برگردیم خونه.. با پا درد و ساعت یک صفه شب بفهمیم نیاز به غذا داریم پس پیتزا درست میکنیم

یا اصن قورمه سبزی! :دی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۳۴

برای حرف زدن با آدم‌های اینجا، دلم خیلی تنگه  :)

•چون داشتم اولین کامنت‌هامو نگاه می‌کردم 

•چون دلم می‌خواد اونایی که وبشونو گم کردم و قبلا باهاشون حرف می‌زدم، پیداشون شه 

چون... :)

۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۱

یه وقتایی حتی تصور کردنشون هم سخت میشه... (:

۰ نظر ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۳۷

مهم نیست کسی بفهمه چی دارم میگم دقیقا 

اما خب 

مثلا این اینجوریه که یه لحظه تو دلت خالی شه 

مثه ترس می‌مونه 

دوس نداری تجربش کنی اون چیزی که تهش فقط تو ذهنته براساس یه سری تفاسیر و و و که خودت کردی 

یکیش مثه حسرته 

همون تیره که تو سرت بخوره بهتر از حسرته‌ها! همونو دارم می‌گم 

بعد تو وایمیسی 

پوکر 

که خب..؟ 

انگار تو هر چیزی، هیچی رو نمی‌بینی 

انگار اینا یه چیزای بی‌معنی‌ن برات. انگار ته ته همشونو می‌دونی 

میفهمی چی میگم اصن؟ نه

۰ نظر ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۳۵

جهان را نیست کاری جز دورنگی 

گهی رومی نماید گاه زنگی

همش به اولشه. اولش سخته. اصن شاید فکر کنی می‌میریا ولی من همش به این فکرم که هرچی، هرچی، هرچی می‌گذره. این آرومم می‌کنه. 

البته همیشه هم سختیاش اول راهی نیست. برا ادامه‌ش هم یه چیزایی میذاره.. اینی که تو ذهن منه همون اولش سخته. بقیه‌ش عادته

۰ نظر ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۵۴