احساس تنهایی درونی! چیزی که با شلوغ بودن دور و برت حل نمیشه و خب دلت هم نخواد این تنهایی رو ولش کنی! اصلا بعضی وقتا یه درد رو تحمل کردن به از هزار درد تحمل کردنه
بعد اهسته اهسته اون درده تبدیل میشه به نقطه امنت
یه چیزی که باید باشه
اگه نباشه تو خوب نیست حالت
با این حال لذت بودن با عزیزان و بوی قهوه و طعم تلخش وقتی چشامو میبندم محکم
دیدن اسمون که بهم میگه من کوچیکم
یه چیزایی تا بی نهایتن... یه چیزایی خارج از درک و فهم منه..
بوی خاک بارون خورده و یاس وونه های کاهگلی و افتاب و بوی کیک که بپیچه تو خونه
لبخند به لبام میاره
با خیلی چیزای دیگه که یادمم نمیاد
بیدار بمون امشبو
دوست داشتم بریم بیرون میون مردمی که پر شور خریدای عید میکنن و از گرونی مینالن قدم بزنیم
دوست داشتم بریم ماهی ها رو ببینیم
دست بکشم رو سر یه اردک کوچولو
قدم بزنیم قدم بزنیم
هوا هنوزم سرده
قدم بزنیم و نوک بینیمون قرمز شه
برگردیم خونه.. با پا درد و ساعت یک صفه شب بفهمیم نیاز به غذا داریم پس پیتزا درست میکنیم
یا اصن قورمه سبزی! :دی