راه
فقط فکر میکنم که باید بنویسم. دارم سعیمو میکنم که فراموش کنم، که بگم اینا هم جزئی از زندگیه فاطمه، که اگر میخوای وارد یه بخش دیگهای از زندگی شی؛ باید کمکم سختیهای بزرگونه رو بچشی و باهاشون کنار بیای. چی باید یاد بگیرم که دیگه برنگردم تو این شرایط؟ صبر صبر صبر و اینم یه بخشیشه. به کتابای تو کتابخونهم نگاه کردم، تولدم... اونموقع حالم خوب بود؟ الان که بهشون فکر میکنم، حس میکنم که احساس خوبی داشتم وقتی کتابامو دیدم.
موهام خیسه، باد کولر میخوره بهم. دارم سعی میکنم که حس بهتری نسبت به خودم داشتهباشم. دوتا چیز میخوام سفارش بدم تا وقتی که اومدم بازشون کنم. بهش گفتم پیر شدم، بعضی وقتا رو صورتم خط میوفته، موهام خیلی سفید شدن. گفت چه جالب اون هم همینارو گفت.. گفت شاید خوب نباشه بگم اما اون خیلی وضعیتش از تو بدتره. گفتم ما نسل سوختهای بودیم، گفت فقط ما شانس نداشتیم، قربانی شدیم. نمیدونم... اینکه خودت و بعضی از همکلاسیهای راهنمایی،دبیرستانت تو شرایط جالبی نیستن. اینکه دهنت سرویسه... حتی من دیگه کمالگراییمو کنار گذاشتم. حتی بخشهایی از پازل هم تکمیل بشن هم خوشحال میشم ته دلم و میرم برای بعدیا و نمیخوامهمون لحظه همهشون باهم ساخته شن. تهوع دارم.
ره ره ره... که من ره را نوردیدم. منم آدمم. یکی که... یکی که فرق داره؟ نمیدونم.
- ۴ نظر
- ۱۵ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۰۱